افسانه ی ما
همه چیز به گوهر نژادی ما
غبطه می خورد
رهاتر از هوا و مرغان زمین
پرندگانی که ما بودیم
ما حقیقت همه ی افسانه ها را می دانیم
ما حکایت خاک و هوا ،آب و آتش
ما حکایت آفتاب و پرنده و دریا را
می دانیم
اما با که از افسانه ی خود گفت و گو کنیم؟
ما در پی تعبیر افسانه ی خود
آنقدر در کنار گیاه و سنگ
اطراق کردیم
که پرواز و راه رجعت را فراموش کردیم
من چون برگی در باد
همه ی این لحظه های سرگردانی را آواز داده ام
من با یالهایی از خیال بر دوش های آسمانیم
در اقلیم رویایی همگانی
پیشانی خورشید را بوسیده ام
ای سلیمانِ مغموم !
تعبیر افسانه ی ما ،در صدف کدام واژه
پنهان است
همراهانم با گیاه و سنگ به گفتگو
نشسته اند
تنها منم که به جانب کندوی نخست
رغبت پرواز دارم
یک تابستان دیگر اگر بگذرد همه
برگهای کوچه ی پاییزیم …