چقدر راه خانه را نشانتان دهم
غیبت هزار و اندی ساله بس نیست؟
همین چند برگ تقویم را هم که ورق می زنم
حتی یک فانوس از سمت شما،این خانه را
روشن نمی کند
به فکر پرندگان زیر بارانید ؟
به فکر کفش هایتان باشید
از بس که راه نرفته اید تنگتر شده اند
اندوه شما گرگ بیابانم کرده است
از همین حالا می گویم
اگر توانستید خاطره های دریا را به یادش آرید
من جان به شفاعت جوانی دوباره ی دریا خواهم داد
خیلی دور رفته اید،دور
آنقدر که نگاه هاتان بوی افق های گونه گون می دهد
و چتر دیروزی رویاهاتان را در ابرها
رها کرده اید
“لازم نیست به فکر تغییر دنیا باشید،دنیای خودتان را تغییر دهید”!
نه .باور نمی کنم که عمر دریا و ستاره و رویا
اینهمه کوتاه باشد
ما را بیهوده تقسیم می کنید
اگر همینگونه باشید
در آسمان میراثی نخواهید داشت
و لکه های نور،روی پیشانی و دستهاتان حتی،
با دانه های دُرشت باران پاک نخواهد شد
از همین حالا می گویم
اگر توانستید خاطره های دریا را به یادش آرید
من جان به شفاعت جوانی دوباره ی دریا خواهم داد
هنوز نگاه هامان بوی صبح می داد
که انار آسمان را تقسیم کردند …