روی زبان من راه می روید
روی زبان من راه می روید
آفتاب مرا چتر تاریکی راهتان کرده اید
اما با دلی پُر از خواب و
دهانی پر از باد می گذرید
همیشه همینطور بوده ست
باران سکوت که ببارد
حرف هاتان لحن دیگری می گیرد
و همه ی آوازهای باران و باد را می گذارید برای من .
سراغم که می آیی مپرس که اهل کجایی
همینقدر بگویم من آن چشمان ناگزیرم
که رویای آنانی را دنبال می کنم
که کودکی خود را فراموش کرده اند،بس نیست؟
من تمام پنجره ی بیداریم را گشوده ام
تا کنار پلک صبح،سپید بمیرم
حالا دیگر نمی خواهد هی پی کاغذ و قلم بگردی
من این حکایت بر پوست آسمان نوشته ام
و در آواز هایم همیشه خواب دریا را
مانند ابری گریسته ام
فرقی نمی کند امروز بمیریم یا فردا
وقتی که همه ی چشم ها با پلکی از خواب می گردند
همین روزها،فواره ی شهر خواهم شد .