درک طراوت ها
می توان در زندگی
تگرگی شدو شلاق زد
می توان شبنمی بود
و آرام بر برگ نشست
می شود لطافت را لمس کرد
می شود درد خشونت را احساس کرد
صحبت از همدردی نیست
سخن از
درک طراوت هاست
پس آن گه
تن به ترنم ها سپردن
می توان عاشق بود
بی هیچ استدلالی
می توان دوست داشت
بی فرجامی
می شود رفت و برنگشت
می شود ماند و دم نزد
می توان خواست
و تصاحب کرد بی تسلیمی
می توان درنگ کرد با اغماضی
می شودرویید
چون سبزی سمبلها
می شود خشکید
چون خارهای بیایان
ِدلَ َکت
چنین می خواست
و
َخِردت چنان
زندگانی
اما
هیهات
نه چنین بود و نه چنان