مهرماه در تقویم ما همیشه تداعی درس و مشق و مدرسه و دانش آموز است و من در کنار همه ی اینها که مرور تمام مدادهای شکسته و موضوعات عجیب و غریب انشاهای خودم هست، ناخودآگاه یاد یک معلم می افتم که جز معلمی هیچ کاسبی نکرد.
نام کوچک این مرد بزرگ بهمن بود ولی دلش به وسعت ماه مهر راز اردیبهشت داشت.
خرداد که می شد زنگ کوچ می نواخت و پائیز را توی شعرهای قشنگ ش به رخ بهار می کشید این معلم خدا خوب کرده که چندان خبری از شاگردانش در آسمان موسیقی نیست.
تنهایی پیشه کرد و در ترانه هایش از تنهایی شکایت داشت. عاشقی را خجالت زده ی عشق کرده بود و بوسه ی عشق بر هیچ لبی ننشاند این مرد عجیب و نجیب ریشه دار کهن سلسله ی کوهسار زاگرس که جغرافیای چند استان را با زمزمه هایش به هم گره زد و هیاری خواست برای یکی شدن به وقت تفرقه که هنر خیلی آدم های غیر معلم است.
رنگ و رخسار ایلم خوب نیست، بلوط های سرزمینم پژمرده حال اند و سرچشمه های زردکوه مثل سابق قل نمی خورند برای دل سوخته کتری های سیاه نشسته بر کنج چاله های آتش که نماد گرما و زندگی اند زیر درختان بلوط پیر.
هر چه بیشتر به شعر و شعور و ترانه های ایل سرک می کشم و در حالی که می دانم حال غلامشاه هم خوب نیست، دلم بیشتر برای بهمن تنگ می شود.
دارند صدا می زنند ، ایستگاه آخر است و من باید پیاده بشوم و بروم سر مزار بهمن کمی دندال بخوانم و شاید سیر گریه کنم برای فامیل عزیز و غریب ایلم، قبل از آن که بغض ام را کرجی ها فریاد بزنند.