می افتد به راه رود
تا بیابد دریا را
شکسته اند سنگ ها سرِ رود را بارها
و گاه می بندند به روی او راه را
اما همچنان می رود رود
گاه زلال و گاه گل آلود
“گویی رشته ای بر گردنش افکنده دوست…”
که در نمی آید ز پا
و می رود همچنان به سر
و زمزمه می کند با خویش
سرود صبوری، گذشت و گذر را
چه خوب پخته است چشمه، رود را
که در این راه
آویخته به گوش، پندِ پیرِ خویش
طی می کند طریقِ دوست
به شکیبایی و دلدادگی
من بارها صدای رود را شنیده ام
که می گریست آرام و زمزمه می کرد با خویش
غم سنگ بودنِ سنگ ها را
و همچنان می رفت و با خود می خواند:
دریا مرا دریاب
منم رود
همان که از چشمه گشته جدا
طی کرده کوه و دشت
غم سنگ ها در جان
آمده است به دیدار
آی دریا مرا دریاب …
شعر / من بارها صدای رود را شنیده ام
- نویسنده : عبدالله مرادی