ما مدت هاست اسیریم…
اسیرخیابان تاریک امید،
کوچه های بن بست دوست داشتن و پلاک زندگی
ای دوست! خشت خشت بنای زندگی ،حسرت و آه و بیکسی است.
من بیکسم،تو بیکسی،آنکه رفت بیکس بود و آنکه می آید بی کس است.
مانده ام چرا برای هم کس نمیشویم؟!
چرا ضماد زخم های هم نمیشویم؟!
چرا عربده سکوت را نمیشنویم؟!
مانده ام چرا به بهانه سر به لاک بودن سر رشته محبت را بریده ایم؟!
چرا تلالؤ دوست داشتن را پشت تپه های غرور کتمان کرده ایم؟!
چرا با فراق فراغت را از خود ربوده ایم؟!
می دانی ای دوست !چون به روزمرگی ها باخته ایم.
چون چشم به مدار دقیقه ها میبندیم و گوش به تیک و تاک ساعت می دهیم تا فردا شود.
چون این روز ها هیاهوی سکوت را نمیشنویم ولی دزد نجوای راز ها شده ایم.
این روز ها خاک بر غرور هم میپاشیم و سنگر برای حوصله ها میبندیم.
این روز ها بیل و کلنگ دست گرفته ایم برای شخم رفاقت ها
شده ایم رقیب رفیق و بیگانه رفاقت
چون این روز ها گرگ شده ایم و طعمه ی مان آهوی انسانیت و میش عدالت شده است.
این روز ها حقه عقیده مان هم چرک آلود شده است.
این روز ها همه سالار دژ تنهایی شده ایم.
ای کاش تنها نبودیم و در حنجره ها بغض نبود،
ای کاش پرستوی خیال اسیر چنگال باز نبود،
ای کاش آرزو ها زنده به گور و هوای بی هوایی در حجره ما نبود.
ای کاش…
ای کاشی نبود …
شعر/گفت و گویی با خویشتن
- نویسنده : محبوبه احمدی بابادی