نویسنده : محمدرضا رضائی خاص
در زمانه ای که ترس به عنوان یک بیماری و گاه منبع بیماری های روانی شناخته شده بود، فردی که سابقه ی حمله های روحی ترس قرار را از او می گرفت و بیشتر ترس های او نیز به سبب نگرانی هایی از آینده بود و البته این حمله ها فقط ترس ها نبودند بلکه گاهی امیدها برای اتفاقی خوشایند نیز بودند.
که در بیشتر مواقع در پس پیشگویی های وی اتفاقاتی مرتبط با الهامات و نداهایی که بوسیله ترس و امید دریافت می کرد، می افتاد.
و برخی مواقع مشاهده می شد صدای پیغام امیدوار کننده ی او یک جماعت را مسرور و پر از خنده و امید می ساخت.
مردم نیز در هنگام اتفاقات خوشایند چون باو میل و دل آنان بود او را تحسین می کردند، ولی در هنگام پیشگویی اتفاقات ناخوشایند، چون باو میل و دل آنان نبود، او را یک بیماری که دچار توهمات خرافی می شده، می پنداشتند. اما آنچه برای او مسلم بود ایمان به نیروی قدرتمندی مثل شعله بزرگ و بی پایان آتشی در تاریکی مطلق بود که استهزای اطرافیان اش هم حتی توان خاموش کردن اش را نداشت.
مرد در سپیده دمی که هنور رنگ سیاهی از آن فرو ننشست به ناگاه از خوابی که در عالم اش انگار مثل روز روشن واقعی و بیدار جلوه می نمود، برخواست و فریاد برآورد: زلزله، زلزله، زلزله،…
و صدایش چنان بلند بود که مردمان تا ۱۰۰ خانه ها و خانوارهای شمال و جنوب و شرق و غرب خانه ی وی به آنجا شتافتند؛
آنکه عاقلتر از همه بود به میان آنان آمد و به خانواده ی وی گفت: ما دیگر چنین درد را بردبار نیستیم.
و شما ای مردمانی که هنوز، روز سپید نشده و خوابتان با فریاد توحش انگیز این مجنون شکست،
آیا کسی هم هست که با انتقال این مجنون به دارالمجانین مخالفت ورزد.
آنانکه دور از همه بودند گفتند: بهتر است بر پا ها و دستانش غل و زنجیر بندیم تا مبادا هنگام انتقال راه گریزی یابد.
و سرانجام او را به بیمارستان بیماران روانی انتقال دادند. اما او تا دم در گلو داشت فقط فریاد بر می آورد: زلزله و زلزله و زلزله،….
اما چه کسی می توانست او را خاموش کند جز روانشناسانی که مانده بودند ترس او از نوع نوروز(ضعیف) هست یا سایکوز(شدید) و روانپزشکانی که حتی مورفین ها و دیازپام هایی که بر وی تزریق می کردند جز لحظه ای مقرر شده با شل شدن اعضای بدنش و خواب های نهایتاً طولانی و آرامشی در زمانی خاص در پی نداشت و همه این ها هم کارساز نبود.
و هنوز زلزله ای نیامده بود که سقف بیمارستان از صدای فریادش به لرزه افتاده بود تا اینکه روانپزشک ارشد دستور داد وی را به اتاق ایزوله یا انفرادی منتقل کنند تا زمانی که آرامتر شود، اما لحظه ای بعد درب اتاق انفرادی نیز به لرزه در آمد تا اینکه نتیجه جلسه انجمن روانشناسان و روانپزشکان خبره نسخه ی ۳۰ شوک الکتریکی برای آرام شدن او تجویز کردند.
بالاخره جریان الکتریسته بر جریان شدید ذهن او موثر واقع افتاد و درجه ی صدای فریاد او را تا حدی کاهش داد که مثل یک موجود ماشینی که باطری اش کم توان شده باشد وی روی تختی در گوشه ی بیمارستان در حالیکه قطرات آرام اشک از دیدگانش بر دستانش که دور زانوها گرفته بود، می ریخت و هر از چندگاهی مثلا ۴ ساعت یک بار آرام می گفت: ز ل ز ل ه ،…
و چند روز به این منوال گذشت.
سرانجام سپیده دمی دیگر که هنوز رنگ سیاهی اش فرو ننشسته بود، زمین شروع به لرزیدن گرفت و نگهبان بیمارستان که صدای جیغ پرستار شیفت شب چشمان چرت برده اش را باز کرده بود با ترس از او پرسید: چی شده خانم؟!
و پرستار با ترس و لرزی بلندتر از زمانی که آن بیمار را به آنجا آورده بودند، فریاد زد: زلزله، زلزله،…
و روانشناس ها و روانپزشک های بخش نیز با تمام ترس و لرز از اتاق ها خواستند به بیرون بدوند که فرو ریختن سقف، مجال فرار برای نجات جان به هیچکدام شان را نداد.
و یک ساعت بعد در حالیکه گروه امداد برای نجات زلزله زدگان بیمارستان، آوار را جابجا می کردند تا بلکه نفوس زنده مانده ای را برای نجات دریابند، هیچ جان سالمی یافت نشد، جز آنکه صدای شکسته و آرامی از زیر یک تخت می آمد که آرام می گفت: ز ل ز ل ه ، ز ل ز ل ه،…
و آن مرد بیمار مضطرب و بی قرار تنها بازمانده ی آن زلزله شد.
ژانر : فرا روانشناسی
مکتب : پست مدرن
سبک : تجربه گرایی ترکیبی