عصای گمشده
عصای چهار پایهاش را چِک و چِک میگذاشت و برمیداشتد تا رسید به باجه ی شیشهای خانم منشی. در همین فاصله، منشی دو بار اسمش را صدا کرده بود و زنگ اتاق پزشک هم یکبار به صدا درآمده بود. منشی از روزنهی شیشه سرش را جلوتر آورد و گفت:”صد و ده تومان آقا!” دستِ دیگر پیرمرد لرزید و رفت به دهانهی جیبش. انگار انگشتانش با همدیگر همراهی نمیکردند؛ چهارتایشان داخل جیب فرورفته بودند و انگشت بزرگ هم بیرون از جیب، به حالت آویزان تقلا میکرد تا شاید خود را به چهار انگشت دیگر برساند. زنگ پزشک باز به صدا درآمد و منشی با چشمانی آشفته از ترحم و تعجیل، گفت:” باباجان زودتر… چرا تنهایی؟” پیرمرد گفت:”صد تومان!؟” منشی گفت :”صد و ده تومان… نمیدانم چرا همراه نداری آقاجان؟” پیرمرد روی عصای چهارپایهاش کمی جابهجا شد و تکیه داد به ستون کنار باجه، نیمه نفسی زد. دستش دوباره رفت به سمت جیب و نگاهی به منشی کرد و گفت:” صد و ده تومان!؟” منشی گفت:« بعله، باباجان.» پیرمرد یازده اسکناس را لرزان لرزان شمرد و در حالی که چشم از آنها برنمیداشت، از شکافی که تنها پول از آن رد میشد به دست منشی رساند. منشی در حالی که با اشارهی دست، اتاق پزشک را به پیرمرد نشان میداد دوباره بلندتر پرسید:« باباجان…میگم مگه پسری، دختری…» پیرمرد یک لحظه ایستاد و با هر دو دست، خود را روی مچیی عصای چهارپایهاش به حالت افتادن خم کرد، از پشت شیشه، توی چشمان منشی کمی زُل زد و گفت:« آهای، مهرانگیز گُلم، تویی؟» اما طولی نکشید که سری تکان داد و دستش را بلند کرد، در جواب منشی چهار انگشتش را به علامت تعداد فرزندان خود، پس و پیش کرد و به او نشان داد. دوباره با دست لرزان عصای چارپایه را به چنگ گرفت تا راه بیافتد. منشی گفت:« پس چرا …» زنگ پزشک این بار جری تر از همیشه به صدا درآمد. پیرمرد وقتی در را هُل داد و وارد مطب شد زل زد به صورت پزشک و گفت:« آهای، آرش من، اینجا چه کار می کنی، بابام؟” پزشک گفت:” کجات درد میکنه، بابا، زود بگو!” پیرمرد، در حالی که روی صندلی مینشست چشم چرخاند به دست و پا و همه جای خودش؛ بیاختیار عصای چهارپایه را به چنگ فشرد و در آخر نگاهش خیره شد به چهرهی پزشک که رو به او هاج و واج مانده بود، و گفت:” رولهام، درد؟!” سر به چپ و راست تکان داد، انگار درد خود را هم گم کرده بود، دوباره نگاهش رفت روی چهره ی پزشک و همان جا خیره شد. انگشت دکتر رفت روی کلید زنگ.