دیـروز بــرفــت و می رود فرداها
پــامــال زمــانه ایم و ایـن رؤیاها
مــا در پــی فــردا و فــردا پـی ما
در خواب و خیالیم و این سوداها
ای باده ی جـاویــد نخواهم جز تو
تابنده چو خورشید نخواهم جز تو
مختار اگر شوم بــــــه دنیا یک تن
بی شک و تــردیــد نخواهم جز تو
رخسـاره ی پـژمـرده ی پاییز مباد
دلگیری ها را بسپارید بــــــه باد
دل سوزی ها را بنگارید بـه سنگ
طولی نکشد می رسدت فصل بهار
فصـل درو و سختی و آن حسرت ها
پیوسته چپ و راست شدن دقت ها
در هـم شـدن و تـنـیـدن گـنـدم ها
آن خـاطـره ها خـمـیـدن قامت ها
هر چند که یارت همه وقتی در بر
در شادی و غم با تـو زند او ساغر
آن دست که گاهواره ات جنبانده
از یاد نـبـر کـه هست دست برتر
شادی چو رود به جان ِ تن افتد غم
فانوس وجـود شعله اش گردد کـم
دنیای قدیم نو بــه نو گشته جوان
چـــون کهنه رود جـلوه بگیرد عالم