ذوالفقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم!
که از ‘اُفلیا’
جز دهانی سرود خوان نمانده است
در آن دم که دست لرزان بر سینه داری
این من ام که ارابه ی خروشان را از مه گذر داده ام
آواز روستایی ست که شقیقه ی اسب را گلگون کرده است
به هنگامی که آستین خونین تو
سنگ را از کف من می پراند !
با قلبی دیگر بیا
ای پشیمان
ای پشیمان!
تا زخم هایم را به تو باز نمایم
من که اینک!
از شیارهای تازیانه ی قوم تو
پیراهنی کبود به تن دارم
ای که دست لرزان بر سینه نهاده ای
بنگر!
اینک من ام که شب را سوار بر گاوِ زرد
به میدان می آورم …