«جان رونالد روئل تالکین» پروفسور پیر و گوشهگیر زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه آکسفورد، در سال ۱۹۵۴ با انتشار جلد اول از رمان «ارباب حلقهها» به شهرت و محبوبیتی شگرف میرسد. داستانی که عملا سنت ادبیات رئالیستی مدرن را به چالش میکشد؛ که اگر «سروانتس» با آفریدن «دُنکیشوت» پایان عصر اسطوره در ادبیات را نوید میدهد، تالکین اتفاقا انسان مدرن را به تماشای دنیای خیالانگیز قصۀ اسطورهها میبرد.
آنچه در ادامه خواهد آمد، تلاشی است برای تحلیل نقش و کارکرد اسطوره در اندیشه انسانی، از عصر باستان تا جهان مدرن؛ و بررسی فرآیندی که منتهی به انتخاب ارباب حلقهها به عنوان برترین کتاب سدۀ بیستم شده است.
به احتمال زیاد، این یک اتفاق نیست که سرزمین اسطورههای غرب باستان، یونان، مبدا فلسفه نیز هست. فلسفه و اسطوره به مثابه دو روی یک سکه انسان را در جهت پاسخ به پرسشهای بنیادیاش یاری میکردند؛ یکی خردورزان و فرهیختگان جامعه را پاسخگو بود و دیگری مردمان روزمره را. به دیگر سخن، اسطورهها آفریده میشدند تا مردم یک جامعه، در برابر ابهامات چیستی و چگونگی جهان هستی، آرامش خیال یابند.
این موجودات افسانهای کارکرد دیگری نیز داشتند؛ راهی برای تسلط انسان بر طبیعت بودند. انسانی که طبیعت را همچون موجودی فرادستی نسبت به خود احساس میکرد به فکر مهار آن نمیافتاد! آدمی باید طبیعت را به بخشهای متفاوتی تقسیم میکرد و سپس مسئولیت اداره هر کدام را به یک ایزد (اسطوره) میسپرد. پس از تقسیم وظایف میان خدایان، آنها را بر بالای کوه تخیل (المپ) مینشاند و برایشان داستان میبافت. خدایانی که داستان داشته باشند، فهمیده خواهند شد و وقتی فهمیده شوند، میشود بر حوزه استحفاظی آنها با اطمینان خاطر بیشتر قدم نهاد و رازهایش را کشف کرد و بهتدریج بر آن تسلط یافت.
رد پای حضور این اَبَرانسانها در اغلب تمدنها و جوامع باستان یافت میشود: از سیمرغ و فولادزره و دیوسپید تا خونآشام و ابوالهول و هرکول. نامهایی که اعتبار و تداوم حیات خود را نه با گزارههای علمی که به اتکای زیستن در جهان قصهها حفظ کردند. این قصهها بودند که اسطورهها را نسل به نسل و سینه به سینه منتقل میکردند و ذهن پریشان و پرسشگر آدمی را التیام و آرامش میبخشیدند و به خوابی شیرین فرو میبردند.
در سوی دیگر ماجرا، اسطورهها به عامل انسجامبخش اجتماعی نیز بدل میشدند. چیزی که سویههای بَدَوی آن را میتوان در اعتقادات سرخپوستان و قبایل بومی استرالیا یافت. «توتِم» موجودی نمادین در این اقوام بود که «معمولاً به عنوان یادمانی از نیاکان یک ایل یا طایفه عمل میکند و افراد طایفه، توتم را دارای نیرویی برای حمایت و حفاظت از طایفه میدانند.» به بیانی دیگر، هر اجتماع انسانی تلاش میکرد تا به وسیلۀ وابسته دانستن خود به نوعی از اسطوره، روحیه همدلی را میان اعضایش پدید آورد.
بر این اساس است که جامعهشناس قرن نوزدهمی فرانسه، «امیل دورکیم»، معتقد است: «خدایان موجوداتی خیالیاند که جامعه آنها را بهطور ناخودآگاه به عنوان ابزارهای کنترل اختراع کرده است.» و در تحلیل این گزاره، توضیح میدهد که هر قبیله به گروهایی تقسیم میشد که هر کدام یک توتم داشت و سپس در آنها این اندیشه پدید آمد که خدایان میبایست جَدی یکسان داشته باشند. فرآیندی که آن را «صُور ابتدایی حیات دینی» مینامد.
چیزی که حدود یک قرن بعد در اندیشه اسطورهشناس و دینپژوه اهل رومانی، «میرچا الیاده» تکامل مییابد. او افسانهها را روایتگر این میدانست که: «چگونه به برکت کارهای نمایان و برجستۀ موجودات فراطبیعی، واقعیتی، چه کل واقعیت، یا تنها جزئی از آن پا به عرصۀ وجود نهادهاست؛ بنابراین، افسانه همیشه متضمن روایت یک خلقت است، یعنی میگوید چگونه چیزی پدید آمده و هستی خود را آغاز کرده است. افسانه فقط از چیزی که بهراستی روی داده و بهتمامی پدیدار گشته، سخن میگوید.
شخصیتهای افسانه موجودات فراطبیعیاند و تنها به دلیل کارهایی که در زمان سرآغاز همه چیز انجام دادهاند، شهرت دارند. اساطیر کار خلاق آنان را بازمینمایانند و قداست یا فراطبیعی بودن اعمالشان را عیان میسازند.»
الیاده بر این باور بود که یکی از محوریترین کارکردهای اسطوره، بنیان نهادن سرمشقهایی برای رفتار انسانی است و بر این اساس، تنها اسطورهسازی نهتنها در تضاد با جهان امروز نیست، بلکه انسان مدرن نیز به ناچار همچون نیاکانش اسطورههای ویژه خود را میسازد.
البته این تحلیلهای اسطورهشناختی تنها رویه فکری غرب پس از انقلاب صنعتی و فرا رسیدن عصر مدرنیته نبود. نخستین نظریههای انتقادی دربارۀ اسطوره، طی سده نوزدهم میلادی ارائه شد. در این سده پژوهشگران، اسطورهها را نمونههایی منسوخ و ناکارآمد از اندیشه انسانی معرفی کردند و باور داشتند که اسطوره چیزی بیش از همتای ابتدایی دانش مدرن نیست.
این جریان فکری برآمده از عصر پساروشنگری بر این پاشنه میچرخید که با درک و تفسیر علمی طبیعت و تعمیم دیدگاهها، میتوان به نظریه جامع و عام و غایتگرانه در مورد ارزشها، طبیعت و خِرد دست یافت و انسان مدرن را از نیاز به اسطوره رها ساخت. فرآیندی که از آن بهعنوان عقلانیت مدرن یاد میشود و یا آنگونه که «ماکس وبر» به آن «افسونزدایی» از جهان میگوید.
ماکس وبر جامعهشناسی آلمانی بود که با چالش کشیدن این رویه فکری، به نفی اثباتگرایی – شناخت بر اساس شواهد تجربی و تحلیل بر اساس منطق و ریاضی- در عرصه علوم اجتماعی پرداخت. او شیوه درست در این زمینه را تفهم یا بررسی تفسیری یا مشارکتی میداند. روشی که درک معنای کنش از دیدگاه کنشگر معیار فهم یک پدیده اجتماعی است. بر این اساس، وبر، تلاش برای اسطورهزدایی از جهان را به دلیل روششناسی غلط، مردود میداند. چیزی که چند دهه بعد، در دستگاه فکری برخی متفکران هموطن او امتداد پیدا کرد.
«مکتب فرانکفورت» یا «نظریه انتقادی» جریان فکری مارکسیستی در آلمان پیش از وقوع جنگ جهانی دوم بود. با ظهور نازیسم و اندیشههای نژادپرستانه در این کشور بسیاری از اندیشمندان این جریان فکری مجبور به ترک وطن شدند. اتفاقی که نوک پیکان انتقادی آنها را از تمرکز بر نظام سرمایهداری به سوی نقد اندیشه مدرن چرخاند.
جهان پس از عصر روشنگری که مدعی حرکت در مسیر عقلانیت و اسطورهزدایی و تحقق حاکمیت انسان از طریق علم بود، چگونه در دام اسطورههای برساختۀ مدرنیته همچون نازیسم افتاد؟ پرسشی که آن را افرادی همچون «تئودور آدورنو» و «ماکس هورکهایمر» با این تحلیل پاسخ میگویند: سلطۀ عقلانیت ابزاری که همه چیز را به سطح کالا و ارزش مبادله بدل کرده، انسان را بهمثابه سوژه این فرآیند تنزل داده و به عرصه ازخودبیگانگی کشانده است. چیزی که موجب تسلط اندیشههای سرکوبگر بر حیات انسانی میشود.
این از خودبیگانگی اسطورهزدایی شدۀ انسانی، در سالهای بعد و در جنبشهای چپگرای دهه شصت میلادی و وقوع اعتراضات «می ۱۹۶۸» و سپس جنبشهای صلحطلبانه دوره «جنگ ویتنام» در اروپا و آمریکا نمود یافت. در این میانه، کتابی مورد توجه عموم مردم، بهویژه طرفداران این جنبشها، قرار میگیرد؛ کتابی که روایتی جدید بود از بازگشت به سرزمین اسطورهها!
مردمان اسطورهزدایی شده، ناگهان با ارباب حلقهها به دنیای خیالانگیز اسطوره بازمیگردند. ادبیات تخیلی این اثر «نه فقط سلطه خفقانآور منطق ملالآور زندگی روزمره را در هم شکسته، بارها ساختن نیروهای حیاتی ذهن و روان به آدمی شادی و نشاط میبخشد، بلکه با اشاره به جهانی دیگر و احتمالا بهتر، انتقاد از واقعیتی را که از فرط آشنایی و نزدیکی، بدیهی و مسلم فرض میشود، ضروری میسازد.»
تالکین با اتکا به اسطورههای کهن انگلستان و اروپای ژرمنی، همچون «اِلف»ها، ستایشی «از جهان به منزلۀ اثر هنری مخلوق خداوند و بیان زیباییهای آن» ارائه میدهد. تخیل را آنچنان به پرواز درمیآورد که دنیایی نو و حتی زبانی جدید میسازد. دنیایی که در آن «سارومان» جادوگری است که روزی به دنیای خیر تعلق داشته ولی از فرط تاکید بر خردورزی منفعتطلبانه به جهان تاریک «سائورون» پیوسته است. «اُرک»ها موجوداتی تکساحتی هستند که یک هدف بیشتر ندارند، تحقق خواست ارباب تاریکی.
در میانه این حجم از تاریکی چند «هابیت» کوچک که در لانههای خود زندگی شادی را میگذرانند، وظیفه نجات جهان از چنگ قدرت جادویی حلقه را به عهده میگیرند. وظیفهای که «گندلف» جادوگر و اِلفها و «دورف»ها و انسانها و حتی «اِنت»ها یا همان نگهبانان جنگل، برای تحققش تلاش میکنند و میجنگند.
جی. آر. آر. تالکین برای ما قصه میگوید. قصهای که باز هم به سنتی کهن، از سرنوشت اسطورهها میگوید. ولی اینبار هدف از اسطورهپردازی نه تلاش برای تسلط بر طبیعت، بلکه کوششی است برای همراهی با طبیعت. که انسان اگرچه با اتکا به علم توانسته، طبیعت را رازگشایی کند و بر آن مسلط شود، ولی هنوز برای قرار و دلبسته ماندن به زندگی به آن نیاز دارد، نیازی اینبار از جنس همراهی با طبیعت و گوش سپردن به قصههایش برای التیام و آرامش یافتنِ ذهن گمگشته در چرخه مدرنیته و به خوابِ شیرینِ خیال فرو رفتن.