دغدغه ی مرگ و تفکر و اندیشناکی در این راستا، از نخستین دوره های شعر فارسی در اندیشه ی شاعران و اندیشمندان نمایان است و مایه ی تشویش و دگرگونی و دل مشغولی آنها و همچنین شخصیتهای داستانی و اساطیری آنان بوده است. این نوع اندیشه را با خیام می شناسیم چرا که بیش از دیگر شاعران مرگ و آن سوی مرگ و جهان آفرینش را در رباعیات فلسفی و شک آمیز خود به چالش کشیده است.
خیام از این که از سرانجام جهان آگاهی ندارد بیمناک و ملول است ، از نگاه او این ابهام و پیچیدگی با هیچ اندیشه و راهکاری گشوده نمی شود. از ستم زمانه گله مند است از نیستی، در هم شکستن، خاک شدن، آنگونه که در رباعیات پر بار خود، از مردن و چرا مردن سخن می¬راند:
- دوری که درآن آمـدن و رفتن ماسـت
آن را نه نهــایت نه بـدایت پیـداست
کس می نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
خیام گفته ها و شنیده ها و اندیشه ها را در درک و دریافت مرگ همانند خویش ناتوان می بیند و اینگونه انسان را معرفی می¬کند - ای آنکه نتیجه ی چهــار و هـفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفـتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
در برابر ترس و هراس از این مبهم پناهگاهی جز می نمی یابد چرا که یافته ها و بافته های پیشینیان هم بر ترس و دلهره اش افزوده اند: - مشنو سخن زمـانه ساز آمـدگان
می خـواه مروق ز طــراز آمـدگان
رفتند یکان یکان به صندوق عدم
کس می نـدهد نشـان ز باز آمدگان - آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فـسانه ای و در خواب شدند - می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت//
بی مونس و بی حریف و بی همدم وجفت
زنهــار بـه کس مـــگو تو این راز نهفـت//هـــر لاله کــه پژمــرد نخواهد بشـکفت - خیام از تنهایی و بی پناهی مردمان سخن می گوید و از شدت بی پناهی، هم تلاشهای اندیشه را در این راه دراز بی برگشت و هم دلهره ی همیشگی انسان را با می می شوید و می شورد و از پا نمی نشیند. ناگفته نماند فلسفه ی خیام با تمام ویژگی هایش این خصیصه را نیز داراست که برای درد درمان ناپذیر مرگ آنجا که انسان را بی پناه و پاسخ می بیند، به مقتضای شناختش از هستی به تجویز و درمان دست می زند و ملجأ و پناهی چون می را پیشنهاد می کند؛ که این خود صرف نظر از هر قضاوتی می تواند تفاوت عمده¬ی آن با فلسفه ی معاصر باشد. انسان شورشی با روح طغیانگرش خواسته یا نا خواسته هیچ گونه تسکینی را که حکم دارو داشته باشد نمی پذیرد و خود با سلاح اندیشه و تدبیر به مقابله با مرگ بر می خیزد.
خیام بهره مندی از زندگی را در برابر نیستی به گونه های مختلف بیان کرده است: - از جـملـه ی رفـتگـان ایـن راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز
زنـهـار در ایـن دو راهـه ی آزو نیـاز چیزی نگـذاری که نمی آیی باز
افسوس و اعتراض خیام به نظام آفرینش، دردها و آلام دیرینه ی انسان را برای دستیابی به جاودانگی باز گو می کند: - ای کـاش که جـــای آرمیـدن بـودی
یا ایـن ره دور را رسیـدن بـودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک چــون سبزه امید بر دمیدن بودی - جامی است که عقل آفرین می زندش صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهـر چنین جـام لطیف
می سازد و باز بر زمیـن می زنـدش
آنچه در این وادی بی برو برگرد انجام می شود مرگ است. «پس زندگی پدیده ای است زودگذر و همه ی آن مسائل مهمی که فکر آدمی را به خود مشغول کرده است از ارزش می افتد و جز سازش با همان لمحه ی زندگی راه خردمندانه ای پیش پای ما نیست.» و ناچاریم از اینکه این لحظات گذرنده را ارج نهیم.