پسر جوان لاغر استخوانی با لباس های ژولیده و صورت گود رفته و چشمان کاسه گرفته اش وارد مغازه کتابفروشی شده بود، مرد کتاب فروش که به دلیل ارتباط با اقشار مختلف کتاب ، آنها را می شناخت.
نگاهی به جوان کرد. جوان همین که از کنار کتابفروش گذشت؛ گفت: سلام همراه با سلام اش بوی بدی از سیگار و مواد از دهان و از لای دندان های سیاه و خراب اش بیرون شد؛ مرد کتابفروش آرام پلک ها را روی هم گذاشت و گفت: سلام، بفرما … فروشنده که کتاب های زیادی خوانده بود و انگار یک چیزی می دانست، جوان معتاد را از مغازه بیرون نراند و برعکس به مطالعه کتاب باز شده ای که جلویش روی میز بود مشغول شد.
جوان همین که به سمت کتاب های مختلف در قفسه ها نگریست، زیر چشمی نیز نگاهی به کتابفروش انداخت سپس با خود گفت: چه کتابی را بردارم که مطمئن باشم آن را از من می خرند. ناگهان فروشنده در حالیکه چشم اش روی کتاب بود گفت: کتاب بهترین، اگر از من نظر بخوای ، آن را توصیه می کنم ، یکی از پرفروش ترین کتاب های دنیاست. جوان با حول و هیجانی که انگار از امدادی بود که به کمک او رسیده باشد که بتواند از میان این انبوه یک کتابی انتخاب بکند که از او بخرند، گفت: بهترین!؟ آره بهترین باید بهترین کتاب باشه، میشه به من بگید کجاست؟ فروشنده: بله ، همون قفسه روبرو جوان با چشم های از حلقه بیرون زده به روبرو نگریست، آن را دید و دست اش را به سمت آن برد، همین که دست اش به کتاب نزدیک شد و آن را لمس کرد، پشت پنجه دست اش جای زخم کهنه ی خود را دید و به ناگهه لحظه ای در فکر فرو رفت و چیزی بیادش آمد، بیادش آمد آخرین روزی که دست اش روی کتاب مدرسه اش بود ، روزی که دانش آموز سوم راهنمایی بود در آن خانه محقر و فقیرشان که پدر معتادش در حالیکه آخرین پوک سیگارش را به درون کشیده بود و انبوهی دود از دهان اش به بیرون داده بود، با صدای خشن و بد خلقی فریاد زد، اون کتابو بنداز کنار، برو پیش حسن پپه یه تیغ تریاک برام بیار اما او چون فردا امتحان نهایی داشت، سر از کتاب برنداشت، پدر بلند شد و رفت که او را بزند، مادرش که مشغول خیاطی بود از جا بلند شد و گفت: ای مرد، چته باز گیر دادی به این بچه! بزار درسشو بخونه فردا امتحان داره پدر که بدون مواد هیچ چیز برایش ارزش نداشت با تمام ضربه به صورت مادر زد و او زمین افتاد، سپس با بیرحمی به سمت پسر که رو به مادر اشک از چشم های معصوم اش سرازیر شده بود، می نگریست، پدر دست پسر را که روی کتاب باز شده ی جلویش قرار داشت، محکم گرفت و ته سیگار را از لب پایین آورد ، پشت دست پسر گذاشت ، پسر از درد با تمام توان فریاد می کشید و خود را کنار کشید و هل پدر داد سپس به زخم خود نگریست که خون از سوختگی آن فواره می کشید ، در حالیکه اشک از چشمان اش سرازیر شده بود گریه می کرد، پدر بیمارش با تمام عصبانیت چوبی را که برای چنین روزی زیر موکت گذاشته بود برداشت و به طرف پسر رفت که او را بزند، پسر که دیگر خسته شده بود از این همه کتک و سرکوفت پدر، کتاب را به سمت پدر پرتاب کرد و از اتاق به بیرون فرار کرد) جوان در حالیکه نفسی عمیق همراه با آهی سرد از افسوس گذشته به بیرون داده بود، کتاب را برداشت و آرام به پشت خود نگاه کرد و دید که فروشنده سرش روی کتاب مشغول مطالعه است
( البته قبلا گفتیم فروشنده از همان اول می دانست که جوان برای چه وارد کتابفروشی شد) فروشنده متوجه شد ، اما عمداً سرش را بلند نکرد. جوان سریع پیراهن خود را از جلو بالا برد و کتاب را زیر آن یعنی زیر کمربند گذاشت سپس پیراهن را روی آن انداخت و در حالیکه از کنار فروشنده می گذشت گفت: ممنونم ، بعداً میام می خرم. فروشنده که سرش روی کتاب بود گفت: موفق باشی، البته اگر خودت بخواهی! جوان با همین چند کلمه لحظه ای فکر کرد( اما از آنجا که او معتاد بود و معتاد هم بیمار است و انسان بیمار هم علی رغم اینکه بیمار است اما گاهی برخی حرف ها با برخی بیان ها و تن های مخصوص صدا از طرف دیگران بر سیستم مغزی و روانی و روحی او موثر می شوند و اینکه کرتکس ها که وظیفه انتقال اطلاعات به مغز را بر عهده دارند در چنین مواقعی ممکن است فعالیت بیشتری انجام دهند، اما به هر حال افکار منفی بیمار هم دست بردار نیستند و در اینجا فکر منفی دغدغه ی فروش کتاب برای خرید مواد و لذت ناشی از آن برای مسکن و آرام کردن آنی اجازه فکر کردن بیشتر و توجه به فروشنده را از جوان گرفت) جوان از کتابفروشی که بیرون رفت بیشترین قسمت تسخیر شده ی ذهن اش شده بود فروش کتاب و پول برای لذت مصرف همه عشق او یعنی مواد.
اما یک فکر کوچکی نیز مغز او را خارش می داد به گونه ای که انگار نمی توانست گول یک نفر را بزند یعنی وجدان اش که در عمق روان او سال ها کمرنگ و زندانی شده بود و حالا با دیدن این کتاب و یادآوری آن خاطره تلخ و آن چند کلمه انگیزشی فروشنده انگار امدادهایی بودند که خدا به یاری جوان فرستاده بود، اما این را هم باید بگوییم که مبانی ریشه پایگاه اجتماعی و فرهنگی جوان را سه چیز تشکیل می داد امید، ایمان و حقیقت. و در واقع خاراندن سر خود به وسیله انگشت آن هم در خلوت از نظر روانشناسی یعنی اینکه او با وجود اینکه بیمار و معتاد شده بود ولی باز هم همانطور که گفته شد نمی توانست خودش را گول بزند ، چون او قبل از اینکه بیمار، معتاد و بد شود، کودک و نوجوان پاک، سالم و معصومی بود که شرایط اجتماعی و محیط خانواده( که البته خانواده هم قربانی آسیب های دیگری بود) بیشتر از هر چیز آن را به این روز انداخت، پس با یک نگاه روانشناسی اجتماعی می شود گفت جوان مجرم، قربانی شرایط شد و او که از اول بد و بیمار نبود ، پس روزنه های امید هنوز گرچه کم رنگ ولی در درون او تابیده می شد) جوان به سمت کوچه ی خلوتی رفت و کنار دیواری روی زمین نشست، کتاب را خوب نگاه کرد، روی جلد سفید کتاب، بزرگ با خط سبز و آبی نوشته شده بود، «بهترین» سپس زیر اسم اش با خطی کوچکتر نوشته شده بود«موفق خواهی شد؛ البته اگر خودت بخواهی!» جوان بیاد آن جمله انگیزشی فروشنده افتاد و به این فکر فرو رفت که مدتی ست تصمیم گرفته بود به یک مرکز ترک اعتیاد مراجعه کند تا از این بیماری بی رحم که دیگر او را از خود و زندگی خسته کرده، نجات پیدا کند. صفحه پشت جلد کتاب جمله زیر را که انگار از عمق ناخوداگاه خودش بیرون زده بود با حالتی خوشایند خواند: ما انسان ها چاره ای جز امیدواربودن نداریم، پس بگذارید امیدوار باشیم.
محمدرضارضایی خاص – لالی
از دفتر قصه های کوتاه شب های بلند اسفند ۱۳۹۷