همیشه رام چشم توست آهوی تماشایم
و کاری بر نمی آید ز جادوی تماشایم
برای لمسِ خوشبختی سرانگشتی کم آوردم
به قدر آه…کوتاه است گیسوی تماشایم
چراغ پای دیوار دل من آفتابی نیست
که حتی سایه می بارد در آنسوی تماشایم
جنون جیوه روشن می شود در نقره ی اشکم
جهان زنگار می گیرد فرا روی تماشایم
یهودای نفس هایت مرا مصلوب می سازد
اشاره می نماید رقص ابروی تماشایم
من آن سهراب در شهنامه ی نارستمی هایم
که دارد می خورد خنجر به پهلوی تماشایم
به جای نوشدارویی-که حتی سهم من هم نیست-
تمام کاسه ی زهر است داروی تماشایم
حسادت را ز میزان نگاه عشق می خوانم
به دست توست شاهین ترازوی تماشایم
سکوت ماه و ماهی را به دشت آب می بینی؟
چگونه عالمی دارد هیاهوی تماشایم؟