میراث
نمی توانم گفت ،
با تو این راز نمی توانم گفت
-در کجای دشت ،نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند-
آرام!
آرام!
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی!
بارِ گریه ای بر شانه دارم !
برکه ای که شب از آن آغاز می شود
ماهی اندوهگین می گردد
و رشدِ شبانه ی علف
پوزه ی اسب را مرتعش می کند
آرام!
آرام!
از دشت اگر می گویی
گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد
در کدامین ذهن است
به جز گوسفندی که
اینک !پیشاپیش گله می آید
آه!می دانم
اندوه خویشتن را من
صیقل نداده ام !
بتاب،رویای من !
به گیاه و بر سنگ ،
که ،اینک !معراج تو را آراسته ام من .
گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماند
بوی فراوانی را در مشام دارد!
صبحی اگر هست
بگذار با حضور آخرین ستاره
در تلاوتی دیگرگونه آغاز شود .
ستاره ها از حلقومِ خروس
تاراج می شود
تا من از تو بپرسم!
اکنون،ای سرگردان !
در کدام ساعت از شب ایم ؟
انبوهی جنگل است که پلک مرا
بر یالِ اسب می خواباند
و ستاره ای غیبت می کند
تا سپیده دمان را به من باز نماید.
میراثِ گریه ،آه
در قوم من
سینه به سینه بود …
هوشنگ چالنگی
هوشنگ چالنگی در ۲۹ مردادماه سال ۱۳۲۰ در مسجدسلیمان زاده شد. وی فرزند رحمان چالنگی شاهامیری، از ملاکین طایفه ممبینی بود، که همزمان با اکتشاف نفت در جنوب کشور، از زادگاه خود در روستای لاکم، از توابع شهر باغملک، به مسجدسلیمان مهاجرت کرد.چالنگی به مدت سی سال در آموزش و پرورش مسجدسلیمان و سپس اهواز مشغول به تدریس بود.
چالنگی نخستین بار توسط احمد شاملو در مجلهٔ خوشه به جامعهٔ ادبی ایران معرفی شد.اما پس از تقابل با شعر شاملو به جرگهٔ شعر دیگر پیوست و این باعث شد شعر او دچار تغییرات نحوی زبان شده و تمامیت معماری آن تحت تأثیر قرار گیرد.دوران تحولات اجتماعی جامعهٔ ایران در دههٔ ۱۳۶۰ شعر او را نیز تحت تأثیر قرار داد و او را به سکوت کشاند. چالنگی در آن دوره نسبت به دوران جوانیاش کار خاصی ننوشت.