من از پاسخ دقایقی می آیم که ،
یک ریز می پرسند؛ از کجا می آیی؟
اینگونه که پیراهنت خمیازه ی دشت هاست
وچشمانت که دلگیری دره های تهیست
وتنت سنگ چین ناگفته ها
رویاهایت را که تکانده باشی زمین را از استخوانهای خویش سرشار میکنی
ای فسیلی قرنهای خشکیده!!!
باران های خدا
تاکنون کجا می باریدند که تو اینگونه چون مزرعه برزخ خشکیده مانده ای؟!
دقایق/ پیراهن/ چشمان/ ناگفتهها/ رویاها/ استخوان/ فسیلی قرنها
این گزاره ها روایت گر فضایی ملتهب از حضور دردمندانه شاعر است
شاعر تا توانسته جانب مردم آن پیرامون را مراعات نموده است
شاعر، پاسخ دقایقی است که او را می کاوند
او که پیراهنش به امتداد دشتهای پیرامون، درد دارد.
درد بی تفاوتی ها و شلختگی های اذهان پیرامون.
همه چیز، دره است
و تهی.
دره، نماد وحشت است و تنهایی و ورطه.
همین که به رؤیا پرداختی
و اندککی در رؤیاها پر باز کردی
نه جان و زندگی و پویایی
که استخوان روزمرگی ها
پیدایند و تصویر قرن های تکرار و ترس را می نمایند
و درپایان گویا راه گریزی نیست و امیدی به پویایی و جانداری نیست
نگارنده:حمزه رحیمی بابادی