شعر زیر از مجموعه دیگر حمزه رحیمی یعنی نگاه من ، آه تو تقدیم می شود
کمی بلند
به پیشانی ات سایه کن دستی
نگاه کن
که آفتاب
به گل در نشاند دیدنِ روز خود را
به درد
ببین و حنجره را
غباری از تف و نفرین تفاله کن
ناله کن
سگانِ آبیِ میرآب
تشنه کام و گیج
به پای ره گذران
گرگ وار
کشیده چنگِ تظلم
سیاه کاریِ شب را
هوا به بادِ تباهی
گرفته شد
برید
حیایِ تو
جایِ تو
چه می کنی ؟
چه می کنی؟
که تلخ
زمین را
زمان سرآمده است
نه کشت گاهِ ماست
جهانِ ما
نانِ ما !؟
و تا آفتِ ابدی
حریرِ سبزِ دشت را
قبا نکند
به آفتاب رسانیده بودیم
که نقشِ نیلی آسمان از توست
نگاهِ تو
آهِ تو
نمی دانی
نمی دانی
چه سخت می گذرد
غوکِ غم زده از عرضِ شبگار
مگر به خاکِ سیاه
گیاهِ خنده می روید
به بختِ شور؟
که غوکِ برکه
نمک زار پی کند
به پایِ خویش
نایِ خویش !؟
چه می کنی ؟
چه می کنی ؟
که سر زد از پسِ کوه
سرودِ زردِ سپیده
سرد و دیلاقی
به رخ کشیدنِ ظلمت
به قار قارِ غریبش
که تازیانه ی بی داد و اندوه است
و دام گاهِ شکوه و پریدن
رونده کیست
ترانه کو
خانه کو؟
تو خواستی که ببارد برف
تو خواستی که به جای گرده ی کوه و دشت
تمامِ غصه ی سرما
و جفتِ شانه ی ما
تو آفتاب می دادی
آب می دادی
مگر به یاد نداری که مات ماندن
همان و ابریِ عادت شدن همان
گمانِ من نگران است
اگر به پاکی دل باشد
نسیم
امیدِ حادثه تا چند تیره می دمد ؟
گدازه از تنِ خورشیدم آرزوست
به کشت زارِ من
بهارِ من