یاد ایل در آن بهار و سال نو
کوچ ” وارگه تهنیده ” تا وارگه نو
در این نوروز و کوهساران سبز و چشمه های جاری زاکرس ، در این جاوارگه های سرد و بی دود و ” دُرُنگ ” ایل ، و مال راه های بی کوچ و هیاهو، راه بی سم کوب و بی گرد ” سِمات ” چارپایان ، ساکت و بی بانگ چوپانی که بی طاقت سگ خود را بنام ” گله پا ” های های … ز جایی دور و نامعلوم صدا می کرد . در این کوهپایه هایی که بجز از سنگ قبر و شیر سنگی هیچ نشانی نیست ، میان این همه دار و بلوطی که طنین ” دی بلالی ” نیست ، گلوی چشمه هایی که دگر جنگ و جرینگ چند پیاله ، بازی آن دختران مال نیست ؛ در این ویرانه های آسیاب هایی که دیرگاهی ست دگر سنگی نمی چرخد ؛ بیا با عید و سال نو ، به رسم عید و عیدانه بیافشانیم گل لاله و باوینه به روی خاک مردان و زنان خوب ایلی که بنام بختیاری بود . بیا ای وارثین رفته از این آب و این خاک ! بیا یادی کنیم از خفتگان زیر این خاک.
به یاد آن نیاکانی که وارگه تا به وارگه با طلوع ” زِله ” و هی هی و گاله ، بار و وار کوچ ایلی را به پای خسته در گیوه ، همه سال، نسل به نسل کول و کنار کردند .
به یاد زله ی صبح و خروسخوان سبق با نیزه های سرخ همراهش ، پگاه دست به بار کوچ مال آنگاه که با ” هی هی وری مال بار کرد! ” ، خواب شیرین در دو چشم پر زخواب کودکان مال ، خراب می شد.
یاد آن” تیله زن ” ” تحده ” به کولی که به یکدست پشم و پره ، در بغل یک ” بره دانه “، پا به پای ایل خود منزل به منزل هی سفر می کرد و در ” بار وندن ” “مال” ، مشک دوغ را بر ” ملار” آویز می کرد همصدا با چُغ چُغ آن مشک دوغ می خواند : ” چُغول دوغ ، یک من کره دو من دو… ” وز دل آن مشک دوغ ” تیله ” کره با ” پَنگه ” هایش صید می کرد .
به یاد آبگداری و نهیب هی هی ” بزگَل ” ، و بی باکی مردان و زنانی که به آب رود بازفت می زدند چالاک و شادانه ، و ذوق کودک ” تَلمیت ” سواری که گهی با ” سَرسُم ” قاطر ز تلمیتش جدا می شد.
به یاد آن نسیم و وزوز جاری که با افشاندن سرشاخ ” کِلخُنگ ” ها مشام کوهساران را ز بوی خود خبر می کرد . به یاد چشمه های پاک و بوی پونه زارانش ، به یاد عطر و بوی بوته های سبز و سرمست کرفسی که سر اندرلای برف تا ” مالکنون ” مندیر مال می ماند .
به یاد چِرچِر آن ” فینجه های ” تَش بلازی ” ، داد و قال کودکان در آن ” چُمَت ” بازی ، در آن شوگار شه و سورمه ریز بی طلوع ماه ، که آستاره کفاف روشنایی در میان مال نمی کرد ، بی نفس ” آلور” و” سگپاس ” ، خوف خاموش دمی که مال خفته ، ناله ای حتی نبود از تحده ی طفلی گرسنه ، از سه بهر شب دو بهرش پر زبیم رفته .
آن دمی که خوف گرگ و غارت دزد و ” تریده ” ، خواب ز چشم مرد مال هر دم پریده ؛ در میان خواب و بیداری دمادم ” شیت و شات “ی می کشیده . دور مال می گشت دمادم ، با هیا هوی نهیب خود سگان مال را ” هی شیر ” می کرد .
به یاد رف- رف باران سر چادر سیاه مال و آن نم ریزه آبی که ز روزن های چادر بی صدا بر صورت چادرنشینان می نشست چون خوش نسیم دلنشینی زیر چادر پای چاله آتش سرخ بلوطی ، کُماچی به سر چاله ، بهره ی بانوی خانه می آشوب ترشی تفتاله . ناگهان رف رف باران به ” لف آب ” شد سر چادر، آب به شُر شُر ، باد به هف هف ، تش و برق توپید به وارگه ، دستک چادر ور زوزه ی باد آمد به شِپ شِپ ، لَت به لَت چادر سیاه آمد به تِب تِب ، یک سگ تر و تِلی لیک لیک کنان با چشم پر از التماس در زیر دستک پای مشک خیز نشست رو به تلیت و نان و سفره ، چشم به دست پر تلیت سر می تکاند هر دم به سویی . بوی نان بود و نم آب و کِر و دودی ز چاله ، یاد آن مهر میان اهل چادر.
به یاد پازنان سنگ نورد در قله های زرده و تاراز که با شلیک تیر غیب به کامهای طمع رفتند و با شاخ و سر آنها ، نشانی از هنر! بر سردر دروازه ها بستند .
به یاد عشق چوپانی که با ” پورستن ” گله ، نثار کوه پر ” عُلگ ” و علفزاری ، ز ” هفت بند” ش طنین ناله ای با زنگ نای گوسفندان همنوا می شد ، دل از غم می غنود آن دم در آن آرامش سر در چرای گوسفندانش ، همان چوپان هوشیاری که یک یک گله را با رنگ و نام در یک نگاه ” بینَد ” و یا از هم سوا می کرد.
به یاد برزگرهایی که با آواز خود دل را قوی کردند و داس ” آوار” دادند در” بُر” گندم و بافه بافه می چیدند و پشته پشته میبردند به خرمنگاه آبادی ، همان برزگرانی که همه شب خوابشان در حسرت بوی “چَویل ” و چشمه سار سرد ییلاق بود .به یاد مردمانی که نهادند رسم ” هیاری ” ، هیارانی که یاری می نمودند هر ” قرائی ” که به پای ” مات ” خود ، ” ماتی ” و تهنیده نفس می شد و در ” بُراشکنون ” و بُرش پایانی داس و درو ، بُر می شکست بر بخت و کار کشتزار او .
به یاد آن زنانی که صدای زنگ کرکیت و دف ” تَمدارشان ” در مال می پیچید و نقش پازن و بالنده بر تمدار ” خِرسک ” می زدند با پود رنگارنگ .
به یاد دختر لچک ریالی با ” شُِرِ مینا ” و دستمالا که کِل می زد همآوا با صدای ساز” میشکالی ” که هُف کرده به کرنا ، با مُقُومی از سواربازی ، و با این کل و گاله و ” دُوالالی ” ،” بَهیگ ” را تا به ” دُورخونه ” کمک می کرد . به هر صبح و پسین و دیرمجالی مشک و مشکُو را پر از آب زلال چشمه با ” بند وَریس ” بر کول می کرد ، ” بی نگفت ” و با نجابت مال را سیراب میکرد.
بیاد میرشکالی که دَمَش دائم صدای ساز کرنا بود ، و بی هیچ ادعایی نسل بر نسل ، حافظ غم ناله ها و نغمه های شادی آن ایل هی بود .
بیاد تک سواران کله شه جامه راه راهی ، به راهی پر ز دود تیر و باروت و صدای ناله ی برنو پس یال حنایی رنگ اسبانی که شیهه می زدند در کارزار فتح تهران و نجات جان مشروطه ، به دوشادوش یارانی دگر چون ترک و گیلانی.
بدینگونه در این تَلواسه های تلخ و شیرین بساط زندگانی در چنین ایلی ، تلاش جان بی نامان این ایل بود که فرهنگ و تمدن آفرید اما به کام و نام آنان رفت که تاریخ را به نام خویش سیاه کردند. بجز این کارزار زندگی ساز و گهی جنگی برای حفظ آن میراث ، دگر از هر تفنگ و خان و اسبی ، جز رواج جنگ و ویرانی من هیچ نقشی نمی بینم .
من از آنان که روح زایش آن زندگانی را به کوچ ایل نمی بینند ، و تاریخ را ستایشگونه جولانگاه آن جنگ و ستیز خوانند ، من از کم لطفی این جنگ نویسان سخت دلگیر و هراس از آن ” ره افسانه ” ای دارم .
مثال ایل و کوچ و وارگه ی نو – ببندیم بار خویش هر روز از نو
————————————————————-
و اما در این نوروز بی مال و ایل ، این یادنامه ، سوگنامه ای برای اشک و اندوه وارثان ایل نبوده ، بلکه حقیقتی ست از خلوص جان و سختی عزم نیاکانی که امروز برای زندگی پسا ایل، سرمشقی گرانقدر است ؛ و انگشت نشانه ای ست به سرچشمه های انسانی و اصیلی که فرهنگ و هنر و اقتصاد و خلاصه بن مایه ی زندگی را با جوشش دل و کوشش جان آفریدند اما در جعلی تاریخی ، از نام و نشانشان نشانی نیست و بر گرده این بن مایه ی حیات بختیاری ، گرد و غبار جنگهای ایلی چنان سایه سنگینی افکند که تاریخ و فرهنگ بختیاری را از جنس جنگ پنداشته و نوشته اند ! و باز در این منظومه ی وصف حال نیاکانمان ، گفتاری ساز شده تا واژگان و گویش اصیل مان دوباره با پاره ی دیگر تن خود ( زبان فارسی ) وصل و هم آغوش با میراث خود شود . بادا که از این عزم و رزم تاریخ ایل و از جانمایه ی زبان و فرهنگ آن ، توشه رهی از دانش و خودآگاهی برگیریم برای راه در پیشمان که سخت تر از راههای پر ” آستون ” ایل است.