• امروز : سه شنبه - ۲۵ دی - ۱۴۰۳

آخرین خبرها

رونمایی از کتاب عکس «ولات» اثری جدید از محمدرضا حاجی پور مستند جدید شهدای ۲۱ دی؛ روایتی هنری با ساختاری متفاوت آبیاری زمین های دشت لالی به زودی به بهره برداری می رسد / مردم ما در طول تاریخ به اسلام و اهل بیت علاقه مند بوده اند سالروز قیام مردم سلحشور لالی در ۲۱دی باید با نگاه ویژه تری دنبال شود قیام ۲۱ دی ماه ۵۷ و شرح وقایع آن / روزی خونین در تاریخ مردم شهرستان لالی + عکس برگزاری یادواره شهدای ۲۱دی ماه ۵۷ و سالگرد شهادت سردار سلیمانی در شهرستان لالی تبعات افزایش قیمت دلار/اگرتحریم‌ها ادامه دار وفروش نفت مختل شود چه رخ می دهد؟ برخی دزدهستند وتحت عناوین مختلف انتظاردارند امام جمعه با آن ها برخوردنکند/مبارزه با دزدها و غارتگران بیت المال جزء اولویت های ماست جشن های آغاز سال ۲۰۲۵ میلادی در جهان پیگیری ثبت لالی به عنوان شهر دست بافت‌های عشایری در دستور کار قرار خواهد گرفت باید از تمام ظرفیت ها در جهت ایجاد اشتغال و رفع بیکاری در لالی استفاده کنیم سالار جمالپور به عنوان مدیر جدید بنیاد مسکن شهرستان لالی معارفه شد + تصاویر نقش استراتژی‌های توسعه‌ای در پیشرفت خوزستان با تأکید بر وفاق اقوام در حوزه مسئولیتهای اجتماعی کسی از پتروشیمی مسجدسلیمان راضی نیست/اولویت دولت باید رسیدگی به مسائل معیشتی و اقتصادی باشد مراسم معارفه اولین شهردار رسمی شهر تراز در فرمانداری لالی برگزار شد + عکس زندگی در دهستان زیبای احمد فداله تجلیل و تقدیر از بانوان شاغل در ستاد شبکه و بیمارستان امید لالی بمناسبت روز زن+عکس بررسی سند چشم انداز فرصت‌های سرمایه‌گذاری شهرستان لالی با محوریت بخش کشاورزی دیدار سرپرست فرمانداری شهرستان لالی با مدیر کل بهزیستی استان خوزستان بازدید سرزده سرپرست جدید دانشگاه علوم پزشکی اهواز از بیمارستان امید لالی + تصاویر افسانه شب یلدا؛ روایتی از جدال نور و تاریکی ال‌کلاسیکوی فوتبال ایران با حضور ویژه بانوان دولت برای مشکلات مردم برنامه ریزی کند/اگر تجملات در زندگی کم شود ارتباطات و صمیمیت ها هم بیشتر می شود تصادف در جاده لالی به مسجدسلیمان، پنج مصدوم برجا گذاشت برگزاری پویش درختکاری در سایه مادر با حضور مسئولین و مردم شهرستان لالی + عکس جلسه ستادبازآفرینی شهری شهرهای مسجدسلیمان، اندیکا، لالی وهفتکل برگزار شد+عکس به دنبال ارتقاء سرمایه گذاری و تسهیل کارآفرینی هستیم / احداث کارخانه سرم سازی و راه اندازی مجدد کارخانه تولید آب معدنی در حال پیگیری است توسعه شبکه برق و روشنایی ۱۲ نقطه روستایی در بخش حتی و مرکزی شهرستان لالی جاده مرگ، توصیف کاملی از وضعیت سالیان اخیر محور ترانزیتی شوشتر به دزفول است دستگیری تخریب‌گر منابع طبیعی در ایذه عواقب یک اظهار نظر جنجالی/دادستان یاسوج علیه نماینده ماهشهر اعلام جرم کرد اجرای بیش از ۶۰۰ میلیارد ریال پروژه های عمرانی در مناطق عشایری شهرستان لالی تیم کشتی شهرداری مسجدسلیمان با اقتدار قهرمان لیگ برتر کشتی کشور شد چرا رودخانه آمازون «پل» ندارد؟ اردوی جهادی گروه پزشکی شهید غلامرضا بامدی در منطقه آرپناه شهرستان لالی + تصاویر معاون کمیته امداد خوزستان در مناطق محروم لالی/اهدای لوازم التحریر به دانش آموزان عشایری + تصاویر آلودگی هوا درخوزستان وشهرهایی که همچنان ایستگاه سنجش کیفیت هوا ندارند نخستین شهردار رسمی تراز منصوب شد / عزت اله مهری بابادی با حکم استاندار شهردار شهر جدید تِراز در لالی شد ساختمان حسینیه شهدای گمنام در شهرستان لالی پیشرفت ۹۵ درصدی داشته است فرمانده اسبق سپاه لالی، مسئول معاونت عملیات سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان شد افتتاح مرکز یادگیری محلی نهضت سوادآموزی شهید باهنر آموزش و پرورش شهرستان لالی بازدید استاندار از مناطق زلزله‌ زده در مسجدسلیمان و هفتکل/احتمال حضور رئیس جمهور در منطقه ۱۵ مصدوم پس از ۱۲ زمین لرزه در خوزستان / اعزام تیم های ارزیاب هلال احمر به مناطق زلزله زده/تخریب ۳۳ خانه در گلگیر مسجدسلیمان یکی از فرمانداران سابق مسجدسلیمان بازداشت شد ۷۱۵ نفر در تصادفات رانندگی امسال در خوزستان جان‌ باختند استمرار بازدید های سرزده سرپرست جدید فرمانداری شهرستان لالی از ادارات دولتی ویزیت رایگان سالمندان و معلولین در اداره ی بهزیستی شهرستان لالی + تصاویر مدیرکل امور عشایر خوزستان از پروژه های عمرانی حوزه عشایر در لالی بازدید کرد اعضای باند حفاری اشیای عتیقه در لالی دستگیر شدند/تشکیل پرونده قضایی برای متهمان جاده‌های لردگان و بروجن ، حادثه‌خیزترین محورهای چهارمحال وبختیاری

حميدرضا نظري

مادری در زیر باران فریاد می زند

  • 25 اردیبهشت 1400 - 15:17
مادری در زیر باران فریاد می زند
این داستان، به روح همه جانباختگان عزیز ویروس کرونا و خانواده محترم آنان تقدیم می گردد؛

داستان بیش از ۶۶ هزار انسانی که درد شدید و نفس گیر قفسه سینه، سرفه های خشک و جگرخراش و تب و لرز سوزنده شان، آتش به جان مادران مهربان و داغدار ایران زمین زده است؛ مادرانی که در هر نماز، سر بر مُهر و سجاده سبز خدا می گذارند و به یاد عزیزانشان در سکوت و برای همیشه اشک می ریزند؛ کسانی که با درد و رنج بیماری جان سپردند و بی هیچ وداع و آیین بزرگداشت و مراسم سوگواری، غریبانه و درخلوت قبرستان درخاک آرمیدند و… رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات…*… در بارش شدید باران بهاری، بغض مانده در گلوی مادر، ناگهان به شیون و فریادی بلند و دردناک تبدیل می شود؛ فریادی جانسوز که تمام فضای سرد قبرستان را به لرزه در می آورد…*… اینک داروخانه شلوغ است و دو تن، هراسانند و از درد و نگرانی می سوزند؛ دخترکی از تنگی نفس و فشار قفسه سینه و مادری از پیشانی داغ و سرفه های خشک دخترک.مادر با دیدن حال و روز کودک، به سقف داروخانه چشم می دوزد تا او متوجه اشک هایش نشود. لحظاتی بعد، مادر با دست های استخوانی و لرزان خود، ماسک کوچک دخترش را پایین تر می کشد و صورت او را نوازش می کند:” نترسی مادرجون؛ الان آقای دکتر داروهاتو میده و…” در میان جمعیت، مردی بلافاصله شیلد محافظ را روی صورتش می گذارد و با اشاره به فرد همراه خود از او می خواهد که از مادر و دختر فاصله بگیرد. از پشت پیشخوان داروخانه صدایی به گوش می رسد:” خانم… خانم… ای بابا، این نسخه مال کیه؟” مادر از جا بلند می شود :” مال منه آقای دکتر! ببخشید؛ زیر بارون خیس شده!”- بفرما خانم!… شصت و شش هزارو چهارصدتومن! تشریف ببرید صندوق!… با شمام خانم!… چیه؟!… منتظر چی هستی؟!… چرا همین جوری داری منو نگاه می کنی؟! –  آخه…- آخه چی خانم محترم؟! قیمتش همینه!… لطفا بفرمایید صندوق!… ای بابا… بازم که نرفتی!…  خواهش می کنم تکلیف منو روشن کن خانم؛ بالاخره دارو می خوای یا نه؟! لحظات به کندی می گذرد و درست در همین زمان، دو آشنای غریب، درتنهایی خویش ناله می کنند و اشک می ریزند؛ کودکی از چشم های ملتمس مادر و مادری از تیغ نگاه جمعیت حاضر در داروخانه…مادر از کیف دستی کهنه و رنگ و رو رفته اش، چند اسکناس مچاله شده بیرون می آورد و نگاهش را از حاضران می دزدد و با پاهای لرزان کمی به پیشخوان نزدیک تر می شود: “آقا، ب… ببخشید… اگه ممکنه… به… به اندازه همین پول، دارو  بدید!”-  بیست و یک هزارو پانصدتومن؟! این که حتی پول یه شربت و آمپول و سرنگ هم نمیشه خانم محترم! باور کنید این کار اصلا درست نیست؛ شما که پول نداری چرا وقت من و این مردم رو می گیری خانم؟! سکوت بر داروخانه حاکم است و دو همدل تنها، مضطرب می شوند و برخود می لرزند؛ کودکی از وحشت آمپول و مادری از شرم حضور در زمان و مکان و آشفتگی درون و شدت ضربان قلب و… *اکنون ایستگاه مترو شلوغ است و دو مسافر، خسته و بغض کرده، از بیم و نگرانی می سوزند؛ کودکی از شروع احتمالی درد سینه و سرگیجه شدید و مادری از دلهره تب و لرز مجدد کودک و خارش گلو و سرفه های غیرقابل تحمل و… بر روی سکوی ایستگاه، مسافران پنهان در پشت ماسک های رنگارنگ صورت، بدون رعایت فاصله اجتماعی در انتظار رسیدن قطار لحظه شماری می کنند… مادر به عکس بزرگ و زیبای روی دیوار ایستگاه نگاه می کند که زن و مردی با لباس های مخصوص ضدکرونا در بیرون از بخش ICU یک بیمارستان، از فرط خستگی طاقت فرسا بر روی صندلی نشسته و شانه به شانه هم  به خواب عمیقی فرو رفته اند؛ یک زوج کادر پزشکی زحمتکش و از خود گذشته که روزها و هفته ها به خاطر نجات بیماران وخیم کرونایی، صبورانه، بی وقفه و با جدیت تمام تلاش کرده و در این مدت فرصت استراحت کافی نداشته و از دیدن فرزندان و عزیزان خود محروم بوده اند… مادر با دیدن عکس ایستگاه و کوشش صادقانه دیگر پزشکان، پرستاران و کادر ایثارگر درمان و نیز نیروهای مهربان؛ کوشا، یاریگر، دلسوز و وظیفه شناس در همه نهادها و سازمان ها و ادارات خدمات رسان در سطح شهر و کشور، با امیدواری و آرامش به صورت زیبا و کوچک دخترش لبخند می زند و به یکباره او را در آغوش می گیرد :” خیلی زود خوب میشی ای شیطون بلا؛ فقط باید استراحت کنی و…”و شروع به قلقک زیر بغل و پهلو و شکم او می کند و با صدای بلند می خندد:” نبینم دیگه ورجه وورجه کنی وروجک! وگرنه یه آشی برات بپزم که…”دخترک در حالی که از حرف ها و عمل مادر به سر ذوق آمده، به مزاح و درجواب، انگشت سبابه اش را به سمت او می گیرد و قهقهه می زند:” دو زار بده آش، به همین خیال باش مامان خانوم؛ منم یه آتشی برات بسوزونم که…”… از دور و از داخل تونل سیاه، صدای بوق و حرکت قطار بر ریل های آهنین به گوش می رسد و لحظاتی بعد با توقف چند ثانیه ای در ایستگاه، مسافران تلاش می کنند که زودتر راهی برای ورود به واگن ها بیابند. قبل از مادر و دختر، زنی میانسال با لباسی شیک و فاخر، با فشار جمعیت وارد واگن می شود و روی یکی از صندلی ها می نشیند. همزمان با حرکت قطار و فاصله گرفتن از ایستگاه، چشم های کنجکاو چند مسافر، زن شیک پوش را نشانه می روند. در میان مسافران، مادر سر کودک خود را به سینه می فشارد و به زن میانسال چشم می دوزد که بی توجه به او و دیگران، ماسک روی صورتش را تنظیم می کند و به کیف چرمی گران قیمت و خوش رنگش خیره می شود و با لذت آن را به سینه می فشارد. مادر که به خاطرآرزوهای شیرین اما دست نیافتنی زندگی اش دلگیر و برافروخته است، با دیدن زن خوشبخت روبروی خود، ناخواسته و با تمام وجود، آه می کشد؛ آهی که سنگین، تلخ و سوزنده است: ” من کُجا تو کُجا؟! خدا شانس بده والا! “در گوشه ای از واگن، دختری جوان در آرزوی آینده ای روشن و زیبا، چشم خود را می بندد و در اندیشه ای نامعلوم غرق می شود: ” یعنی میشه منم روزی…؟! “وسوسه ثروت نهفته در کیف زن میانسال، در وجود پسری جوان لانه می کند تا او حریصانه و با لذت و پنهانی، پس از بررسی موقعیت و شرایط لازم، در یک فرصت مناسب…مردی شکسته و افسرده از ریزش سیل گونه و رشد قطره چکانی شاخص بورس و نابودی تمام سرمایه یک عمر زندگی اش و در اضطراب آینده مبهم خود و فرزندانش و نیز خسته از شنیدن و خواندن گفته ها و نوشته ها و وعده های بی اثر، نگاهش را از زن میانسال می گیرد و شکست خورده و با دلتنگی به میله های وسط قطار تکیه می دهد. مردی با موی سپید، به یاد همسر از دست رفته اش، به صورت زن و لباس زیبایش نگاه می کند و سرش را به  شیشه واگن تکیه می دهد و از ته دل ناله سر می دهد:” ای روزگار!…”پدری پیر، بی توجه به مسافران حاضر در قطار، در جستجوی آرامش قلبی، دستش را روی سینه می گذارد و در سکوت لبخند می زند و زیر لب زمزمه می کند:” الَّذینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ… الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ… رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَهً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ…”مادر به اندک مواد غذایی باقی مانده در آشپزخانه محقرش فکر می کند که با آن ها می تواند امروز هم شکم کودکش را سیرکند:” گشنه ای عزیزم؟ مادر فدات بشه! الان می رسیم خونه برات آشی می پزم که زودی خوب بشی!”… قطار همچنان به نرمی به سوی ایستگاه بعدی پیش می رود و دیگر مسافران را وا می دارد که باز هم در اندیشه های تلخ و شیرین خود غوطه ور شوند… چند لحظه بعد، صدای ترمز و توقف قطار به گوش می رسد و مادر و کودک و تعدادی دیگر از مسافران از واگن خارج می شوند. زن میانسال به آرامی از روی صندلی بلند می شود. زمان توقف قطار کوتاه است و او باید هر چه سریع تر از یکی از درهای واگن پیاده شود. زن سعی می کند راهی برای خروج از قطار بیابد، اما نمی تواند و در بسته می شود و او در واگن می ماند و کیف چرمی اش روی سنگفرش سکوی ایستگاه می افتد. چندتن از مسافران به یکباره و با حسرت، فریاد می زنند:” کیف!…”اما قطار به حرکت در می آید و هر لحظه از ایستگاه فاصله می گیرد و دور و دورتر می شود…چند لحظه بعد، دست استخوانی زنی، کیف را از روی سکو بر می دارد.* اکنون ایستگاه مترو خلوت است و مادر و دختر با فاصله از تونل  و ریل قطار، بر روی صندلی های روی سکو نشسته اند. کودک با چشم های بی رمق خود، به دست های مادرش خیره می شود که در جستجوی رد و نشانی از صاحب شی پیدا شده، زیپ کیف را می گشاید؛ کیفی گرانبها که همه محتویاتش چند اسکناس معمولی و چند عکس و نامه قدیمی و پوسیده از طرف پسری از دیار غربت، به مادری تنها و نابینا است؛ پسری در سرزمینی دور، در آن سوی آب ها و اقیانوس ها…زن به یکباره و از درون می شکند و دنیا بر سرش آوار می شود. او صورتش را بر می گرداند و به سمت دیگر ایستگاه خیره می شود تا کودک چهره اش را نبیند. انگار درست در همین زمان، زمین دهان باز می کند و انسانی…*… اینک در بارش شدید باران بهاری آسمان شهرم و در گوشه ای از قبرستان سرد و غمگین دیارم، مادری دلشکسته بر مزار دخترک مهربان و شیرین زبانش نشسته و اشک ماتم می ریزد. او به ویروس مرگبار و واکسنی می اندیشد که قرار بود در این سرزمین بزرگ ساخته و یا از دیاری دور به کشور وارد شود، اما افسوس که ویروس به ریه ها و تمام وجود دختر کوچکش حمله ور شد و کمتر از پانزده روز او را به کام مرگ کشاند؛ ویروسی که شاید اینک پشت در کمین کرده تا اندام نحیف و ریه های ضعیف من و ما را نیز نشانه رود و…مادر با دست های لرزان، سنگ قبر مقابلش را می شوید و در خیال خود سر بر قلب دلبندش می گذارد و خاطرات شیرین گذشته در ذهن و در مقابل چشمان گریانش به نمایش در می آید؛ با امیدواری و آرامش به صورت زیبا و کوچک دخترش لبخند می زند و به یکباره او را در آغوش می گیرد: ” خیلی زود خوب میشی ای شیطون بلا؛ فقط باید استراحت کنی و…”و شروع به قلقک زیر بغل و پهلو و شکم او می کند و با صدای بلند می خندد:” نبینم دیگه ورجه وورجه کنی وروجک! وگرنه یه آشی برات بپزم که…” دخترک در حالی که از حرف ها و عمل مادر به سر ذوق آمده، به مزاح و درجواب، انگشت سبابه اش را به سمت او می گیرد و قهقهه می زند:” دو زار بده آش، به همین خیال باش مامان خانوم؛ منم یه آتشی برات بسوزونم که…”گویی درست همزمان با صدای دخترک، آتشی از درون مادر زبانه می کشد و همه وجود او را می سوزاند…چند لحظه بعد، در بارش شدید باران بهاری، درد شدید و نفس گیر قفسه سینه، سرفه های خشک و جگرخراش و تب و لرز سوزنده بیش از ۶۶ هزار انسان و بغض مانده در گلوی مادر، ناگهان به شیون و فریادی بلند و دردناک تبدیل می شود؛ فریادی جانسوز که تمام فضای سرد قبرستان را به لرزه در می آورد و آتش به جان مادران مهربان و داغدار ایران زمین می زند؛ مادرانی که در هر نماز، سر بر مُهر و سجاده سبز خدا می گذارند و به یاد عزیزانشان در سکوت و برای همیشه اشک می ریزند؛ کسانی که با درد و رنج بیماری جان سپردند و بی هیچ وداع و آیین بزرگداشت و مراسم سوگواری، غریبانه و درخلوت قبرستان درخاک آرمیدند و… رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات…
حمیدرضا نظری، نویسنده معاصر و کارگردان تئاتر، چند دهه در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم می زند که حاصل آن انتشار بیش از ۳۰۰ داستان در مطبوعات و خبرگزاری ها و سایت های اینترنتی است. از نوشته های او می توان به داستان ها و نمایش هایی چون « راز یک انسان، اشکی به پهنای تاریخ، کودکان تشنه سرزمین من، داستان خیال انگیز سفر عاشقانه من و پروانه، دری به روی دوست، مرگ یک نویسنده، این روزها دلم برای بوسه ای تنگ می شود و پیامبری که اینک اشک می ریزد» اشاره کرد.

  • نویسنده : حميدرضا نظري

برچسب ها

اخبار مرتبط

نظرات

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰