سحرگاه پنجم خرداد ۱۲۸۷، مسجدسلیمان هنوز در خواب بود اما دل زمین بیدار شد. مته حفاری در چاه شماره یک، پس از ماهها تلاش ناگهان به مادهای سیاه، غلیظ و ناشناخته رسید: نفت. فوارهای بلند از اعماق خاک، نه فقط طلای سیاه که سرنوشت تازهای را به هوا پرتاب کرد. این آغاز فصلی نو بود؛ نه فقط برای ایران که برای خاورمیانهای که هنوز نام نفت را درست نمیشناخت.
پیش از آنکه صدای دکلها و قطارهای باری، جنوب ایران را به لرزه درآورد، خاکِ ساکت این سرزمین پذیرای گروهی باستانشناس فرانسوی بود؛ به رهبری ژاک دِمُرگان، مردی که در پی رد سفالهای کهن و سکههای خاموش آمده بود اما آنچه در لایههای گمنام خاک یافتند، چیزی بود فراتر از گنجهای باستانی: مایعی تیرهرنگ، مرموز و پررمزوراز که هنوز در واژگان روزمره جایی نداشت.

این کشف، آرام و بیصدا، مرزها را درنوردید. از دهان یک مأمور گمرک، راهی پاریس و سپس لندن شد تا سرانجام در گوش ویلیام ناکس دارسی زمزمه شود؛ سرمایهدار بریتانیاییای که رؤیای در دست گرفتن نبض انرژی جهان را در سر داشت. دارسی بیدرنگ تیمی از زمینشناسان را به ایران فرستاد. در میان آنها، نام یک مرد بیش از دیگران ماندگار شد: «جورج برنارد رینولدز»؛ مهندسی با سابقه حفاری در سوماترا که قرار بود ایران را به نقشه نفتی جهان وارد کند.
نخستین تلاشها در قصرشیرین با شکست روبهرو شد. زمین آنگونه که باید لب نگشود اما دارسی دست از رؤیا نکشید. نگاهها به سمت خوزستان چرخید؛ جایی که خاکش لبریز از راز بود. در نهایت، پنجم خرداد ۱۲۸۷، مسجدسلیمان به قلب تاریخ کوبیده شد؛ جایی که چاه شماره یک اولین فوران تجاری نفت خاورمیانه را به نمایش گذاشت.
سِر آرنولد ویلسون، افسر بریتانیایی آن لحظه را چنین ثبت کرده است: «۲۶ مه ۱۹۰۸ بود. بیرون اردوگاه در چادرم استراحت میکردم که صدای فریاد حفاران بیدارم کرد. به سمت چاه دویدم. فورانی سیاهرنگ، بلندتر از درختان از دل زمین برخاسته بود. حفاران ایرانی هراسان و متحیر عقب میرفتند. کسی نمیدانست این نعمت است یا نفرین…»

آن روز، نفت تنها از دل زمین نجوشید از دل تاریخ سر برآورد. افقی نو در برابر ایران گشوده شد. مسجدسلیمان دیگر یک نقطه خاموش بر نقشه نبود؛ آغازگر دورهای بود که جنوب ایران را با بوی نفت، با سیاست، با ثروت و با رویاهای تازه عجین کرد. اگرچه طی کش و قوسهای فراوان پس از انقلاب ۱۳۵۷، امتیازات نفتی به شرکت ملی نفت ایران منتقل شد اما سایه سنگین نفت همچنان بر اقتصاد، سیاست و فرهنگ ایران باقی ماند؛ داستانی که هنوز نمیدانیم پایانش طلای سیاه است یا بلای سیاه و نفت همچنان قصهای پر رمز و راز در تاریخ ایران است.

در دامنههای زاگرس، جایی که هنوز صدای سم اسب ایل در دشتها میپیچید نمایندگان دارسی به ناچار قدم در سیاهچادرهای بختیاری گذاشتند؛ باید دل خوانین را بهدست میآوردند. حکومت مرکزی قدرتی نداشت که از مرزهای قجریاش دفاع کند. اینجا سرزمین بختیاری بود؛ بومیان پیشتر با کشاورزی و دامداری روزگار میگذراندند. حالا اما چرخ دندههای صنعتی ناشناخته در خاکشان میچرخید.
ایل بختیاری ناخواسته میزبان مدرنیتهای غریبه شد. مدرنیزاسیون نه از دروازه تهران که از دکلهای فلزی و چاههای جوشان وارد شد. آنها هنوز به شهرنشینی عادت نکرده بودند اما حالا کنار چاههای نفت نخستین درسهای صنعت را میآموختند. دکتر «یانگ» از اعضای تیم حفاری بعدها در یادداشتهایش نوشت: «فرزندان مردانی که تا دیروز با اسب میتاختند حالا با مهارتی عجیب فرمان ماشین را به دست گرفته بودند».
نخستین حضور بومیها نه در قامت مهندس یا کارشناس که بهعنوان محافظان تأسیسات بود. بیرضایت خوانین بختیاری عبور از این سرزمین ممکن نبود. پس نخستین قراردادها بسته شد؛ لیرههای انگلیسی در کف دست ایل نشانهای از آغاز معاملهای طولانیمدت بود. «شرکت نفت انگلیس و بختیاری» با سهمی ناچیز، فقط سه درصد، برای خانها تأسیس شد. مردم محلی کمکم از حاشیه به متن صنعت آمدند.
وقتی نفت بیشتر و بیشتر فوران کرد خط لولهای از دل کوهها به سوی دشت کشیده شد؛ از مسجدسلیمان تا آبادان. جایی که تا دیروز به قول ویلسون، «پرنده هم در آن پر نمیزد»، حالا پر شده بود از صدای چکش نجارها، نقشه مهندسان و فریاد کارگران. اینجا مردان ایل حالا دیگر پیشه آباو اجدادیشان را رها میکردند و خود را به دل طلای سیاه میزند؛ قرار بود همه چیز در این سرزمین به یکباره تغییر کند. بختیاریها عمدتاً به عنوان کارگران بخش نفت استخدام شدند و در کنار کارگرانی از کشورهای دیگر به خصوص هندیها زندگییشان با نفت عجین شد.