بغضهای چشم
به دشنه های نشسته به پهلو
تکیه می دهند!
تابوتهامان پهلو به پهلو
در ملا عام
آفتاب می گیرند!
ما در غریبگی محض خود
میان جهنم بی طاقتی
برهنه پا شبی را می دویم
که به درد مردن هم
نمی خورد !
و شاید شنیده های چشم
از فرگشت هر فریاد
فردا بر سینه سنگهامان
گل کند…
به کلمات خسته
چقدر بگویم
آزادی جغرافیا دارد
عشق
تاریخی بی انقضا !
این بار خواستی
به محدوده نگاهم
سری بزنی
چشمهایت را
روی شانه های خیابان
پریشان می کشم !
می خواهم در بلندگوترین اذان
ذکر دوستت دارمها را
چهچهه بزنم
و با تسبیح موهایت
دیگر رو به هیچ قبله ای جز تو
قنوتی
نخوانم …