فرزند کوچ که باشى باید از رگ تاراز بگذرى، کوهستانى پر رمز و راز که ناخواسته تو را یاد ترانه هاى «بهمن» مى اندازد.
زادگاه کبک هاى غریبى که عاشقانه هایشان را در دل کوه زرده و منار به تکرار، جوانان ایل دندال کرده اند.
به شیمبار که برسى باز هم نواى حماسى «بهمن» تو را به دل تاریخ مى برد و گاهى از درون بیشه، صداى شیهه ى اسب هایى مى آید که فاتح مشروطه بوده اند بى آنکه سوارى از آن ها زنده مانده باشد و البته ابهامى در دل تاریخ که هنوز نمى دانیم جنگ شیمبار سیچه وسته؟
به لالى که برسى باز هم وارگه تولد «بهمن» را مى بینى زیر قلعه ى مش جعفر و یاد زنان طایفه مش مرداسى را که براى بى بى لیمو چفتر چیده بودند به میمنت تولد فرزندى که آمد و روح و روان ایل و تبارش را به بوى چویل پیوند داد.
این وارگه ى خدا خوب کرده جایى است که یار و همدم بهمن، غلامشاه هم پا به عرصه هستى نهاد و حنجره اى شد به وسعت زاگرس که گرده اش همیشه تاریخ زخمى عشق هاىى مثل عبده ممد است.
ماه مهر است ولى کنارهاى سر راه هم غم غربت بیت هاى «بهمن» را در دل شان قایم کرده اند و آن را به خورد چوپانانى مى دهند که چرت زیر درخت شان، آبستن هزار راز نگفته است و البته گوسفندانى که عادت کرده اند مزه برگ بلوط را پیوند بزنند به شیرى که مزه دى بلال هاى ناب مى دهد.
مهر است ولى دلم به وسعت غم گتوند که گویى قیصر ندارد براى بهمن تنگ شده است.
تاریخ از تقویم با اصالت تر است ولى گناه ثبت احوال ىا نمى توان نادیده گرفت جایى که در بیست مهرماه، میلاد یک صدا را در شناسنامه ى کوجک یک ایل بزرگ صادر نکرد تا سردیس هایش را در ورودى اهواز و ایذه و لالى و اندیکا و مسجدسلیمان و شهرکرد نصب کنند و نسل هاى پیگیر شعرهاى حافظ بدانند که در چنین روزى و در قلب مهر، بهمنى به دنیا آمد که ترانه هایش همه بوى اسفند مى دانند روى آتش چاله هایى که طعم چاى قورى اش حنجره ها داغ مى کند براى خواندن هى جار و بلال و دندال هایى که ضبط ماشین هاى لوکس امروزى هم براى پخش شان، لحظه شمارى مى کنند.
ساعت هشت، نوزده مهر است و من تازه به اول لالى رسیده ام، زادگاهى که همجون اهواز، فردا هم خبرى از نصب سردیس «بهمن علادین» در دروازه ورودى اش نیست.