پیش درآمد:
« میگویند داستان را باید چنین و چنان، به صد ناز و جذبه نوشت تا آبِ مراد در دلِ نازکنوش خواننده تکان نخورد و رنجِ محتوا به لذتِ قالب، غالب نشود. یعنیکه این پیالهی روایت را باید چنان رنگین و متین به لب یار گرفت که مبادا جز لبش تر بشود. گفتهاند در این پیاله جز شکل شیرین روایت روا نیست؛ مبادا جوهر تلخ حکایت، خاطر یار را از این بادهی سرگرمی بهدر کند! لیک نشایست که در خُمخانهی تلخبار این روزگار چنین پندی روا باشد. وقتی راز رنجها و تلخیهای بشر، نوشداروی درد زمانه است داستان باید که سفر رنج باشد و مخاطب، همسفرِ تلخیکش راه و مست از فهم این راز شود. مگر مستیِ فهم، کم از بدمستیِ وهم و خیال است؟
حال بخیل نباید بود، بگذار آن خیل مخاطبانی که به زیبایی صورتها و سطحیترین لذتهای زمانه آمختهشان کردهاند خوابشان آشفته نشود. تلخنویسانِ مست از میِ تلخ، به اندک مخاطبان رنجپوی خویش دلخوشاند.»
متن پشت جلد:
- … عظمت تاریخ گذشته، توی خودش نیست، توی حال و وضع ناخوش ماهاست که همیشه از این ناخوشی فرار میکنیم به بودههای گذشته، یا به رویاهای آینده. یعنی درگیرِ «شدن«های اکنون نیستیم.
- نه خیر خانم! عظمت تاریخ ما توی خودشه، توی ریشههای بجا موندهشه… سرّش همینه که آدم میل داره دنبال اصل و ریشهی خودش بگرده.
- به نظر من گمگشتهی ما، همون فهم انسان از خودش و تاریخ خودشه. زندگی مثل یه دالان تاریکیئه که اگر چراغ روشن نکنی و فهم روشنی ازش نداشته باشی، بخصوص اگه دخل و سهمی در آن نداشته باشی، از ترس جان فرار میکنی به پشت سرت که شناخت روشنتر از اون داری. یعنی پناه میبری به زمان و مکان و آدمهای گذشته که به تو هویت از قبل آماده میدن. اونوقت انسان بخاطر همین نیازش، اینقدر دخیل میبنده به گذشته و گذشتگانش که میشن قدیس و اسطوره. دیگه اسطورهها بهجای انسان فکر میکنن و تصمیم میگیرن. دیگه انسان هراس داره از خلاقیت خودش، از اسم و رسم تازه، مالکیت و تعلق تازه…
- هوووه خیلی فیلسوف بازی در میاری خانم! اما نمیدونی هرچی بیحوصلگی و اضطراب تو دل انسانِ امروز افتاده، مال همین تازههاست. مال همین جدایی از گذشتهمونه.
- اما بیحوصلگیها بخاطر جدایی از حالمونه، نه جدایی از گذشتههامون. یعنی بیگانگی انسان با همین تازهها. چون گذشته دیگه وجود نداره عمو! حالا ما چرا هی بگردیم دنبال ریشههای مرده؟ مگه یه بذر تازه، از خودش ریشه نمیزنه؟”
برش هایی از متن کتاب:
….شهرزاد:” عمو، بگو فراموش نکنیم «کی بودیم» نه که «کی هستیم». مگه هنوز توی وارگهها موندهیم؟”
رستم هم در جواب شهرزاد گفته بود:” مگه فرق کردیم؟ همونکه همیشه بودیم حالا هم هستیم. از اسب افتادیم از اصل که نیافتادیم، دختر!”
شهرزاد هم گفت:" فرق نکردیم؟ مگه سنگیم که هی مثل اولمون باشیم. مار که ماره هرسال پوست مینذازه، عمو!"
رستم:” پوست میندازه اما گوشت و استخون نمیندازه.”
شهرزاد:” گوشت و استخون هم یه عمری داره.”
رستم چپچپ نگاهش کرد و شهرزاد از حرف اصلی که توی گلویش مورمور میکرد کوتاه نیامد و گفت:” عمو، مگه میشه از اسب بیافتی از اصل نیافتی؟”
رستم گفت:” ها، خیلیها بیاسب هم هنوز سر اصل خودشون ایستادهان.”
شهرزاد:” مگر اینکه از اسب دیروزی بپری سر اسب امروزی و باز هم سوار بمونی.”
رستم:” اسب امروزی دیگه چیه، دختر؟”
شهرزاد:” اسب آهنی، اسب کاغذی، هر اسب و اسبابی که امروز یکی را ببره بالا، یکی را بندازه زمین.”
رستم:” اصالت همهاش به سوار و پیاده بودن نیست، دختر!”
شهرزاد:” بله عمو! آدم که از اسب افتاد دیگه دنیا را از پایین میبینه. دیگه روی پاهای خودش راه میره. اسبسواری و صدجور عادت سواربازی از یادش میره. اصل و اصالت آدم هم به رفتار و عادتشه. اونوقت آدم اصلش هم جابهجا میشه. میشه اصل بیاسب.
رستم :” حالا شدیم اصل بیاسب؟”
شهرزاد:” آره، مگه مردم همه اسب سوار بودند؟ از اصلی هم بگو که اسب نداشت.”
رستم:” چه حرفای عجیب و غریبی یاد گرفتی دختر! مگه ما چندتا اصل داشتیم؟”
شهرزاد:” اصل سواره و اصل پیاده.”
رستم:” به حق چیزای نشنیده! مردمی که به یه روزگار زندگی میکردن، به یه زبون صحبت میکردن، لباسشون، خوراکشون یکی بود، خاکشون یکی بود، شادی و شیونشون یکی. بیت و آوازشون یهجور… پَه مگه میشه از دو اصل باشن؟”
شهرزاد:” به قول بابابزرگ، سنگهای آسیاب هم از یه جنسان، توی یه آسیاب میچرخن. مردمی که من شناختهام همه توی یه خاک میچرخیدن اما یکی رعیت خاک بود یکی ارباب خاک، یکی زبون زور داشت یکی زبون التماس. یکی لباس پاره داشت یکی لباس فاخر. یکی خوراک بره داشت یکی خوراک بلوط. یکی هی شاد بود یکی هی ناشاد. بیت و آوازشون هم یکی بلال و برزگری بود، یکی بیت جنگ و خونریزی بود. کجا از یه اصل بودن؟ یکی به زمین بود یکی به آسمون….”
رستم پرید توی حرف شهرزاد و گفت:” دختر منو با این سنوسال مسخره میکنی؟ کم سواروپیاده بکن. مگه همه از یه گوشت و خون نبودن؟ مگه از یه اصل و نسب نبودن؟”
شهرزاد:” آره، اما مگه میشه سیر و گرسنه، سوار و پیاده دنیا را یهجور ببینن؟ اگه اصالت به گوشت و خونه، پس این چه اصالتی بود که به گوشت و خون خودش رحم نکرد. اگه راستشو بخواهی بعضیها گوشت و استخونشون هم از خودشون نیست. وقتی نون خودشو نخورده چهجوری گوشت و استخون از خودشه؟”
رستم:” این حرفها یعنی تفرقه، دختر! میفهمی؟ عاقبت خوشی نداره. کم ناسزا بگو. تا دنیا بوده، هی یکی اینجوری بوده یکی اونجوری. حالا تو اومدی میخوای یه شبه فرشتهی عدالت بشی، ملت را بندازی به جون هم؟”
شهرزاد:” حرفهای من تفرقه نمیندازه. همون فرقهاست که تفرقه بهپا میکنه. آره، ایل ما همخون بودن اما همخو نبودن، همخور نبودن… ای بسا دو ترک چون بیگانگان، نشنیدی؟… همدلی از همزبانی برتر است.”
رستم:” تو رفتی توی عالم عرفان شاعرها. از رسم و فرهنگ ایلی خبر نداری. ما ضربالمثل داریم که میگه: برادر گوشت برادر را میخوره اما استخونشو نمیشکنه. دیگه کم از این فرق و فرقهها بگو برام.”
شهرزاد:” با این ضربالمثلها خرابیهای یه تاریخ پاک نمیشن عمو! کی گفته برادر، استخون برادر را نشکسته. توی اونهمه جنگ برادرکشی، با همون سر و استخونهایی که شکست اصالت هم شکست و چند تکه شد.”
رستم:” اگه استخون همدیگه را شکستن، اگه کشتن، باز هم از سر غیرت و اصالتشون بوده؟ اگه یکی بخشید و یکی خورد باز هم از ببخشش و از اصالتشون بود، په چی؟”
شهرزاد:” اصالتی که با خوردن و شکستن و کشتن نمیشکنه و از اصالت متجاوز جدا نشه، اون اسمش بردگیئه، وابستگیئه، بیاصالتیئه…”
رستم سرخ شد و با نگاهی دریده به چهرهی شهرزاد آب دهانش را قورت داد. شهرزاد باقی حرفش را خورد و نگاه عمو کرد. کمی بعد آرامتر ادامه داد:” این اگر اسمش اصالته، دیگه اینجور اصالت بهکار امروزمون نمیاد، عمو! حالا دیگه اصالت در کشتن و خوردن همدیگه نیست. امروز دیگه از وصلت و اصالت انسانی بگو، عموجان؟ از یه اصالت تازه؟”
رستم:” پَه بگو دیگه دنیا بهشتی شده. ها میبینم!”
شهرزاد:” نه خیر، حالا هم یکی سوار شده، ده تا پیاده. اما با یه اسب و اصل تازه و مدرن.”
رستم گفت:” شهرزاد، چرا متل میگی؟ یهبارکی بگو توی تاریخ ما نه اصلی در کار بوده و نه اسبی. همه چوپون و نوکر بودن تمام شد رفت پیکارش. خواستی همین را بگی؟ ها؟
شهرزاد:” پس دیدی اصل چوپون و رعیت فرق میکنه با اصل ارباب. من من هم همینو میگم. اما یکی اصالت زمینیئه، یکی هم اصالت هوایی! به قول امروزیها اصالت واقعی و اصالت مجازی.”
رستم:” خدا ازت نگذره دختر! اصالت زمینی و هوایی چیه دیگه؟ از خودت چه حرفهایی درمیاری!”
شهرزاد:” اصالت زمینی اونه که وجودش از خودشه و به دست خودشه. با تمام کم و کسریهاش. اونی که از بودِ بشر تا حالا با گوشت و پوست دنیای واقعی را حس کرده و تغییر داده. و هرچی علم و فن بوده کشف کرده… اصالت هوایی هم اونه که پاش به زمین درنمیاد و ریشه میزنه روی ریشههای دیگران و ساق و برگ خودشو بار میاره. و بنا به منافعاش فقط میتونه آیین سلطه و ستیز عمل بیاره.”
رستم:” وجودش از خودش هست یعنی چه! تو ریشه و اصالت آدمی را توی مادیات میبینی. تو مادی فکر میکنی، دختر! مگه اصالت به دار و ندار آدمه؟”
شهرزاد:” آره عمو! اینو میگن انسان شیءشده. به گوشت نخورده؟ اینو فیلسوفها میگن، من نمیگم. یعنی انسانی که دیگه خودش نیست. به مال و ثروتش، به جا و مقامش شناخته میشه. دور و برت را نگاه کن. دنیا خراب شده از دست همین آدمهای از خود بیگانه.”
رستم:” تو هم لابد فیلسوف شدی! کم قلمبهسلمبه بگو برام. پس بگو اصالتبیاصالت تمام شد رفت پی کارش. به قول گفتنی، خرِ ما از کُرگی دم نداشت، ها؟”
شهرزاد:” نه خیر، همیشه اصالتهای بیمارگونه بوده و هستن. اصالت ارباب داشتیم، اصالت رعیت داشتیم. هنوز هم انسان دچار اصالت دوگانه است. این اصالتها ناقصان. یکی زمینی و ریشه داره اما سر و صورت نداره، یکی هم هواییئه و هرچه بخوای سر و صورت داره اما ریشه نداره. بشر بخاطر همین تناقضش هی داره میزنه توی سر خودش. اما اصالت یگانه چیز دیگه است که هنوز نذاشتن بشر به اون اصالت برسه. انسان اگه اصل یگانهی خودشو پیدا کرده بود که اینهمه آشوب و بیتابی نمیکرد. انسان از وصل و یگانگی به اصلانسانی میرسه؟”
رستم با همان نگاه چپچپ باز گفت:” آخرش میخوای چی بگی دختر، هی وصلوصل میکنی؟ نمیدونم این وصل تو چیه که من نمیفهمم؟”
شهرزاد بهدلهره خیره شد به چشمهای عمو و گفت:” تا وقتی تو از سوار بگی، من از پیاده، وصلواصلی در کار نیست. همینجوری نسل پشت نسل میاد و هی خون خودشو میریزه و گوشت خودشو میخوره، آخرش هم به اصل حقیقی خودش نمیرسه. مگر اینکه رسم سوار و پیاده از روی زمین بلند بشه.”
رستم به غیظ گفت:” توی همین خیال باش.” و با عصبانیت رو کرد به پشت سر، کلید دزدگیر توی دستش را فشار داد، ماشین بوق و آژیر خورد و از همه طرف چراغ زد. پا گذاشت به رکاب بلندِ ماشین. سوار شد و از در خانهی سهراب گازش را گرفت به سمت شهر. سهراب با صدای دادوقال از در حیاط بیرون زد. پیاده دوید دنبال رستم و هرچه داد زد، رستم پشت سرش را هم نگاه نکرد. سهراب میان گرد و خاک ماشین رستم، مات مانده بود…
…. «پره دوک»ِ پیرزن، آویزان به پنجه اش فِرفِر می چرخید. نخ هنوز «سیرتاب» نشده بود که با انگشت های شق شقی ی دست دیگرش چنگ زد به پره دوک ، گرفتش به بغل ، میان دامن جبه اش . چشم های آب اندود و غار گرفته اش زُل زدن به چشم های درشت شهرزاد و در حالی که مشت به سینه می کوبید جوابش داد:”هووو… به شُمارا موهای سرت توی همین دلم حرف و نقل هست ، پَه نیست ؟ اینقدر هست که دیگه «کُرآبه[۱]» شده ن توی دلم… “و باز پنجه ی «سیاه برشته»اش رفت روی پره دوک و در حالی که تندتر از پیش چرخش داد ،گفت:”تو را به خدا دست به دلم نزن «ماه روی ام» ! چه می جوری از بخت برگشته مون ؟…. روزگار مثل همین پره ، هی همین جوری بی جهت قِر خورده ، قِر خورده تا رسیده به ما که حالا دست و دل نا امید نشستیم توی همین «وارگه تهیده[۲]»ها.
پیرزن ، لب و لوچه ی چلاسیده اش را روی لثه های بی دندان به هم فشرد طوری که خالِ سبز « دوک پره[۳]»یی روی چانه اش، میان کِر و کوک های دور دهانش در هم شکست. طعم دهان را ملِچ مِلچ به تلخی گرفت و با صدای لرزانی که هم گویه بود و هم گریه،«گوگریو» خواند:
چه بگُم زِ ای دلُم که دردمنده
چی درخت سرِ ره پَر بِس نَمَنده[۴]
……. جارچی بانگ می زد ، از زن و مرد می خواست که بیان سنگ به کول بکشن برای همین قلعه و عمارت ها. میگن خان به زن های بیوه هم رحم نکرد… اووف ااای به قربون مَلک روزگار ! آخرش هم یه زن قابلی پیدا شد و کارِ«کس نکرد»ی کرد و خان در به در شد.یه شب نعل چپ زد به رمه و گریخت. همیشه همین حکایت به خیالم میاد و هی به خودم میگم خدایا، همون زن چه جراتی داشت؟ زهره ی شیر به شکمش بود؟” ….
شهرزاد انگشت به لب گرفت و گفت:”… نمی دونی اسم همون زن کی بود؟”
پیرزن:” چه می دونم ، غیب دونم؟”
شهرزاد اشاره کرد به پیرمرد که هنوز چوبدستی اش را عاطل و باطل به زمین می کوبید و انگار از زمین زیر پایش انتقام می گرفت ، و گفت:”عمو هم نمی دونه؟”
پیرزن:”این؟! اسم خودش هم از خیالش رفته ،خدا زده!”
شهرزاد:”په کی میدونه؟”
پیرزن:”خدا می دونه . اسمش رفته به کوری«ماه روی ام». به آدمای بی کس که میرسه همه چی «چپا سر[۵]» میشه پَه نمی دونی؟… آخه بعضی حکایت ها هم قباحت داره هی «گفت و واگو» بشن.”
شهرزاد:”په چطور اسب خان اسمش مونده …”
پیرزن:”په این حرفیه که می پرسی؟ اسب خان ، اسب خان بوده ، اسمش با خودشه ، په چی ؟ ملا – میرزا داشتن ، هی براشون بیت و «کُوویر[۶]» بستن ، هی برازیدن شون تا اسمشون بلند شد… په کی بند به افسار فقیر مردم می بنده؟”……
…. آنروز هیچ رنگی بالاتر از زردی دانه های گندم و هیچ بویی خوش تر از بوی تُردِ نرمه های خرمن به جان برزگران نمی نشست. آن روز، روز خوشِ کیل کردن خرمن بود. انگار تمام روزهای خیش و خرمن و درو و بافه کشی ، با همه ی خستگی ها و زخم ها و تشنگی ها ، جمع شده بودن توی همان یک روز که قرار بود بهای شان را کیل کیل بردارند. روزی که دیرشان بود تا دست های تاول زده و حنا بسته را پس کلاه بگیرند و پیش سر بگذارند ، باد به گلو بیندازند و صدا کلفت کنند ، از این سیاه چادر به آن سیاه چادر بلند بلند به همه ی مال بانگ بزنند که غله شان چند تخم کرده…… همان دم که برزگران مثل دایه ای به گِردِ دُردانه های خود شوق می کردند، دو چشم زُل زده ای میان صورت آبله ای مردی عبوس، در آنسوتر ،در گوشه ای از خرمن، مثل جغدی نشسته بر خرابه ای چهار سوی خرمن را زیر نظر داشت تا «برکت» گندم کیل شود و سهم خان را سوا کنند…
… دو لُپ گرد و پُرِ بازفتی که مثل دو قوزک پا در دو طرف صورت استخوانی اش برآمده بودند سر جای خود قل می خوردند. معلوم بود که جای دندان های کام کوبش خالی بود چون هر دم مجبور می شد لقمه را به جلو دهان، زیر چند دندانی که در جلو داشت هل بدهد و دوباره به پس دهان ببرد و کمی از آن را قورت دهد و سبکش کند. انگار از خوردن خسته شده بود. انگار خوردنش عادتی بود بی طعم و مزه. انگار می خورد فقط برای سیر شدن. انگار دیرش بود تا این بازی بی مزه ی نان و دندان را تمام کند. حتمن حرفی که می خواست در جواب ذوالفقار بگوید مزه اش بهتر بود و یا دست کم از اندوهی تسکین اش می داد. ته مانده ی پیاله ی دوغ را بالا برد و روی لقمه اش به دهان ریخت. به زورِ دوغ خواست آخرین تکه ی گرده را که در دهانش جان سختی می کرد قورت دهد. دهان را بست و دوغ و لقمه را به پس دهان راند. چشم هاش کمی سیاه پیسه شد، صورتش شکل خفگی گرفت و سرش به سختی چند بار بالا و پایین شد.ذوالفقار که حواسش به بازفتی بود نهیب زد:” هی بازفتی پدرسوخته! داد بزن ، داد بزن گلوت باز بشه ، داد بزن لقمه ات بیاد بالا…” بازفتی به حال خفگی ، طوری که نهیب گاوها می کنند صدا کرد:” ووهههههی ووهههههی …” و آرام آرام چشمهاش بر گشت به حال اول . نیمی از لقمه از دهانش بیرون پریده بود و کمی از آن هم به ضربِ هوی و های پایین رفته بود .بازفتی از رنجی زایمان گونه رها شده بود .اما گویی زخمی بجا گذاشته بود. چون وقتی خواست به سخن درآید انگار از گلویی زخمی یا از گلویی خفه حرف می زند. بازفتی برای اینکه به غیرتش برنخورَد در همان خفکی قورت لقمه اش زود به حرف آمد و همزمان دست به زمین گذاشت و به سختی بلند شد. انگار که از آن خوردن و خوردن ها هیچ جان افزایی نبود و فقط خود را و شکم خود را سنگین کرده بود. سنگین از دوغ و گرده ای که هیچ نداشت جز اینکه دل وروده را همه ی شب به قار و قور و زحمت اندازد تا صبح که کنج دره ای باید خالی اش می کرد…
….دهنی کرنا چند بار بیق بیق کرد. گوش ها تیز شدن به سمت صدا… طولی نبرد که تُشمال هُف کرد به کرنا و دهانش پر از باد شد. بادِ دهانش را نم نم به دهانه ی ساز می دمید و در یک تک نوازی دل انگیز، در همان اول کار موی خوشحالی به تن آدم های مال سیخ کرد. دهل هم گِمب گِمب به صدا در آمد و رقص را به آن اندام های بی جان و جِلا شوراند. شوق شبچراغ گل کرد . پنجه ی دست را کنار دهان گرد کرد و پرِ سینه نفس کرد ، همزمان که زبانش مثل زبانه ی زنگوله ، میان دهانش به لرزه آمد ، صدای جیغ کِل بلند شد و سر گرفت کنار سر گل بانو مادر داماد و هر دو با هم چنان کل کشیدند که صدا در چم تلوک پیچید و
دلِ کوه هم جیغ شادی کشید. اخم و چین در صورت ها صاف تر شدند اما هنوز آثارشان مثل داغ اربابی مانده بود. و چشم ها آرام آرام مثل گل پژمرده ای که آب دیده باشد جان می گرفتند… غم و اندوه زیر ضرب دهل و نوای کرنا به ته دل ها فرو نشست و سینه ها سبک و چالاک هیچ به خود نداشتند جز حسی «خوش خواهی[۷]» که بی اختیار به دست و پاها فرمان رقص می داد. حلقه ی رقص در گردی میان مال چمبره زد. دست ها و دستمال ها با هم بالا می رفتند و پایین می افتادند. آدم ها، آدم های همیشگی نبودند. اشک پاکی در چشم ها جهیده بود. زمین و زمان و حتی آسمان هم آن دم رنگ و بویی خوش خوشکی داشت.
گل نساء زن بازفتی از میان گردش دستمال هایش، شاگلی زن یادگار را دید. یک لحظه پستان های خالی گاوش، چهره ی گرسنه ی نخودی و دار و دشنام هایش به یادگار و شاگلی یادش آمد. خجالتِ صورتش را میان «آر و بر» دستمال ها پنهان کرد و سر را پایین انداخت. این فکر در سرش سنگینی کرد و مثل تیر از ذهنش گذشت و رفت. یک لحظه میلش کشید که «خر پنجه» باز کند شاگلی را به بغل بگیرد تا هر چه به دلش بود خالی کند. چند دور دیگر دست و دستمال هایش بالا و پایین شدند . باز سر بالا گرفت و شاگلی را در چرخش رقصش دید.در این دم شاگلی هم خجولانه چشمش افتاد به او . آشکار بود که هر دو، دلشان به یک ساز می رقصید. هیچکدام نتوانستند جلو خنده ها را بگیرند. گل نساء دستمال هایش را گرفت جلو دهان اما صدای پکیدن خنده اش شبچراغ را متوجه خود کرد. شبچراغ که کنار گل نساء می رقصید حکایت شان را فهمید .دست گل نساء را گرفت و برد هلش داد توی بغل شاگلی که توی صف روبروی شان بود .گل نساء و شاگلی از خدا خواسته ، همدیگر را به بغل گرفتند و بوسیدند و اشک شان درآمد. شبچراغ باز کِل زد و به همراهش شاگلی و گل نساء و زن های دیگر کِل زدند ، صدای شِرشت کِل بلند شد و با صدای «گاله» ی مردها، تیز و بم در هم آمیخت. توشمال سرِ کرنا را هوایی کرد و در کرنایش کِل بلندی به آسمان کشید.دهل تندتر کوبید. کِل و گاله ی عروسی اوج گرفت و از بام قلعه گذشت و باز هم بانگ در بانگ در سینه ی کوه پیچید. جنب جنب دایره ی رقص بالا گرفت ….}
[۱] : پُر آبه . تاول آب دار
[۲] : بارگهی که تهی شده از علف و آذوقه
[۳] : مثل علامت باضافه. مثل پره های دوک
[۴]چه بگویم از این دل دردمندم که همچون درختی در کنار مالراه ، بی برگ و تکیده است از «دارساب» چارپاها و قَپ و قاپ حشم و رهگذران.
[۵]: چپ وا سر . روی سر وارونه شدن .سر و ته .چواسه
[۶] : حرف های شوخ و بیادماندنی . گو و هِر .مثل گوگریو
[۷] : از دل و بی دلیل . محلی : خشخواری
